افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

خالی

توو این روزا که تکلیفم با هیچی مشخص نیست،تکلیفم با خودم مشخص نیست با آینده ام مشخص نیست،با رشته ام مشخص نیست که نشستم وسط تختم جایی که دقیقا وسط اتاقمم محسوب میشه اتاقی که هیچ جای دنجی توش نیست و توو پوچی محض غوطه ورم! توو این روزا داداشم هی میاد و میگه باید به آینده ام فکر کنم و ازم میخواد توو کار جدیدش باهاش شریک شم!کاری که هیچ علاقه ای بهش ندارم و چندبار بهش گفتم من ترجیح میدم کاری که انجام میدم با روحم سازگار باشه نه با جیبم!

این روزا همه چی به طرز مزخرفی متوقف شده چون من نشستم و حتی فکرم نمیکنم!اوایل دور شدن از تلگرام و اینستاگرام دلم میخواست این یه ماه فکر کنم و فکر کنم..اما بعدش فهمیدم بهتره یه مدت به هیچی فکر نکنم.

ذهنم غوطه وره..حس کسیو دارم که روی دریا دراز کشیده و به هیچی فکر نمیکنه!

بدم نمیاد از این روزا..فرصت اینو دارم زل بزنم توو چشمای خودم..فرصت اینو دارم به هیچی فکر نکنم..بس نیست اینهمه فکر کردن؟

پریزو کشیدم  سکوت و سکوت..

درسته همه چی متوقف شده و کارایی که کردم خیلی کمه و اصلا به چشم نمیاد و به جهنم! 

دلم میخواد یه مدت به هیچی فکر نکنم اصلا!

درسته خیلی مزخرفم این روزا!

مثل چسبی که میخوای جدا کنی اش اما جدا نمیشه و تهش یه تیکه از دیوارم با خودش میکنه!

درسته این روزا از خودم بدم میاد اونقد که دلم میخواد برم زیر و آب و تا وقتی آدم نشدم نیام روی آب!

اما فکر میکنم همه ی ما برای بهتر شدن به همچین روزایی نیاز داریم!

بعضیا این روندو ادامه میدن و به جایی نمیرسن،یه سریا تسلیم میشن تن میدن به یه زندگی مزخرف تر!

بعضیام سبز میشن قد میکشن:)البته بعد شخم زدن خودشون!

۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

رفت..

پیشو امروز صبح برای همیشه از پیش ما رفت..

جلوی چشمای من جون داد..

خودم خاکش کردم..

همون ماشینی که بهش زد یکم جلوتر میخواست بزنه به من...

وقتی دیدمش قلبم ریخت...

زنده بود!

نفس میکشید..

ولی برای زنده موندنش هیچ کاری نمیتونستم بکنم..

خواب نیستم...

پیشو دیگه نیست..

همه گلوله های سنگی دنیا جمع شده تووی سینه ام..

پیشو دیگه نیست..

قلبم میسوزه..

۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

حوالی 14:30

#وبلاگ


امروز کلی حس برای نوشتن دارم..هربار که میام کتابخونه و هربار کسایی رو میبینم که دارن واسه کنکور میخونن،دلم میخواد همه چیو بذارم کنار و منم دوباره بخونم!نیازی به کتمان کردنش نیست که با دیدن این صحنه ها یه غم وحشتناکی قلبمو احاطه میکنه که نمیدونم چجوری باید از شرش خلاص شد..

خب نشستم اینجا و هوا بارونیه و یکی از پنجره ها بازه..که همینکه نوشتم بازه یکی بستش!سردم بود! ازش ممنونم!

یه باد شدید پاییزی میاد..دلم میخواد برم بیرون و کوچه ی کاوه رو گوش کنم..

میرم بیرون و کوچه ی کاوه رو گوش میکنم..

هی راسن!

اینجوری نباش دیگه..یجوری بهشون نگاه میکنی انگار همه ی اونا آینده دارن جز تو!

14:16

شاید باید یه پریز بنفش بسازی و اینجور وقتا سرشو وصل کنی به یه گرامافون که داره همه معجزه ها و اتفاقای این چهارسالو از اول برات تعریف میکنه و پس زمینه ش یکی میخونع"لبخند بزن به مهتاب نگو تاریکه..از بوی بارون پیداست بهار نزدیکه.."

پاییز هیچوقت برای من اون چیزی نبوده که توو متنا و شعرای غمگین توصیف شده! پاییز برای من یه بهار پنهانه که روحمو جلا میده..

ادمای کمی هستن که میفهمن توو پاییز زندگی کردن یعنی چی:)

خب..اون پریز باید یه سری بنفشیجات بهم تزریق کنه تا از راسن مزخرف و دلگرفته ی کتابخونه دور شم..تا ذهنمو پرواز بدم..تا brave و strong باشم!

..

right here=>💜

22:39

۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

یه سه شنبه ی بلوطی رنگ🍃

اتفاق خوب امروز رفتن به دانشگاه بود..کنار گذاشتن یه تیکه ی چسبناک و لزج از راسن خجالتی.

از خونه زنگ زدم و برنداشتی..گفتم حق داری باهام قهر باشی!دلم شکست اما حقم بود..من باز زده بودم زیر قولم!من یه پست فطرت عهد شکن بودم!من یه بیشعور بی لیاقت بودم!

نمیدونم چی شد به دلم افتاد با گوشی زنگ بزنم و برداشتی!!

سکوت محض..اولش قطع و وصل میشد اما یهو سکوت محض..یه چیزی بهت گفتم که یهو سکوت شکست و صدای باد اومد!واقعا صدای باد بود!نه صدایی که همیشه میومد..هوو هووو..

اشکام ریخت..همونجایی که میخواستم قطع کنم و حرفم تموم شده بود،انگار درست قبل از گذاشتن نقطه و بعد از نوشتن آخرین حرف،نقطه گذاشتی و خودت قطع کردی!

که انگار بهم گفتی خب پس شروع کن!

جلوی آیینه مثل جن زده ها دنبال یه تیکه پارچه ی سبز بودم..اما هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا گذاشتمش..تنها پارچه ای که جاشو میدونستم و درست جلوی چشمم توو یه جعبه بود،همون پارچه ای بود که پسرعموم از کربلا آورده بود.."پارچه ی امام حسین!"

به نیت تو برداشتمش و هی دور خودم چرخیدم و نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم!تااینکه یه نیرویی باعث شد هرچی که توو زیپ وسطی قدیمی ترین کوله پشتی ام بود رو بریزم بیرون و اونو تنهایی بذارمش اونجا..

گفتم میشه باهام بیای دانشگاه؟میشه واسطه شی همه چی درست شه؟آخه من نمیدونم چی باید بگم..تو که منو میشناسی! میشه من یه چیزی بگم تو مواظب باشی و همه چی درست شه؟ بعد به خدا گفتم البته به شرطی که این اتفاق بهترین اتفاق توو این شرایط باشه!

رسیدم ترمینال.سوار تاکسی شدم.رسیدم دانشگاه.رفتم کتابخونه و از اون آقایی که دلم میخواست نباشه یه سوال کوتاه پرسیدم!و فهمیدم اونقدرا که من فکر میکردم اخمو نیست:)اتفاقا مهربونه=)رفتم طبقه ی سه.و داشتم به اسمی که بهم معرفی کرده بود فکر میکردم.آقای "پیشه گر" و توو دلم میگفتم حتما آدم خوبیه!نباید از اینا باشه که بقیه رو از سرشون وا میکنن!

رسیدم به اتاقش.مثل دختربچه کوچولوها موندم کنار در!اخه یه خانمی اونجا بود که کار داشت.آقاهه متوجه شد:)خواست کارمو بهش بگم..گفتم نه اول کار ایشونو انجام بدید!

گفت پس بفرمایید بشینید.

گفتم نه! سرپا راحتم!

واقعا نمیتونستم بشینم اخه!یه سری حسا توو دلم قاطی پاتی شده بود..ولی کاملا مشخص بود چقدر مهربون و صبوره.این قلبمو آروم میکرد:)به خودم گفتم تهش اینه که میکه نه و منم از فردا میرم دنبال موردای دیگه!بعد کلی صبر کردن ازم خواست برم جلو و کارمو بگم.

گفتم.

یکم فکر کرد بعد 2 تا موقعیتو توضیح داد و گفت دومی برای شما بهتره.یه سوال پرسید یهویی !! و فکر میکنم بعد از اون سوال بود که میخواست هرجور شده کارم راه بیفته.انقد توو این شهر لعنتی آدمای مزخرف و بی اعصاب دیدم که وقتی یه آدم مهربون و صبور میبینم که هرکاری برام میکنه تا مدتها توو شوکم!از اولشم یه حس خوبی داشت چهره و حرف زدنش..که باعث شد دلم قرص شه و لبخند به چه گندگی بزنم..ولی خب بعد اون سوال همه چی عوض شد.دیگه دلش میخواست 100% کارم درست شه.بهم گفت باید درخواست بنویسم=)خب نوشتم:))و بعد گفت باید برم پیش معاون که استاد خودم بود! اما این پروسه سه چهار بار طی شد و آقای معاون اصرار شدیدی به هماهنگ کردن با یه اقای × داشتن که امروز دانشگاه نبود! تا اینکه آخر سر همون اقای پیشه گر شماره ی خودشو داد و گفت این روزا بهش زنگ بزنم و یادش بندازم:)همشم فامیلیمو چنبار پرسید و تکرار کرد که یادش بمونه:)

هرچند الان همه چی روی هواست و هیچی نه 100% عه و نه 0%؛اما دارم به آدمای خوب فکر میکنم:)دارم به امام رضایی که قبول کرد باهام بیاد فکر میکنم..دارم به پارچه ی سبزی که شماره ی اتاق آقای پیشه گر کنارشه فکر میکنم💜

#خوب باشیم..بخدا خوب بودن سخت نیست:)

۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

ماییم و صراحت کهنه ی تازه شدن..🍀

همه چی راجع به راسن این روزا رو شمس خلاصه کرده توو چند حرف:) :



"مرا تازه و نو بین که من هیچ کهن نشوم.."

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

یه جایی اون دور دورا..

همه چی از درونت شروع میشه.

اون بیرون هرچیو عوض کنی،

اگه قبلش توو خودت حل نشده باشی و به آرامش نرسیده باشی، هیچ محرک خارجی ای نمیتونه اون چیزی که میخوای رو بهت بده.همه چی موقت میشه.

موقت نباش.

گنده باش.

۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

از یجایی باید ننوشتنو کنار بذارم!

این مطلبو یه هفته پیش برای اینجا نوشتم ولی انقد تنبلم که نیومدم پست بذارمش:))الان اومدم تنبلیمو کنار بذارم:))

یه روز معمولی توو کتابخونه  :

امروز فهمیدم یکی از اشتباهاتم این بوده که هرگز به  یه کتاب درسی به عنوان یه دوست نگاه نکردم.امروز فهمیدم نگاهم اشتباه بوده.درست وقتی که داشتم از یه مطلب خیلی غیرمهم یادداشت برمیداشتم چون فقط دوست داشتم اون پاراگراف به عنوان یه دوست توو دفترم باشه.فهمیدم همه ی این سالها اشتباه کردم که به کتابهای غیر ادبیات و هنر و فیزیک و زیست و شیمی به عنوان یه رقیب نگاه کردم.خواستم روشونو کم کنم!ساعتها و لحظه هامو یه میدان تصور کردم و اونارو یه رقیب!امروز فهمیدم وقتی یه کتاب دوستم باشه دیگه ذهنم درگیر این نمیشه ک هرجوری ک شده باید تمومش کنم.الکی استرس نمیگیریم که خلاصه بنوبسم که باید جاهای مهمشو خط بکشم و یاد بگیرم.باید تست بزنم.باید باید ...وقتی دوستم باشه اصلا نمیفهمم صفحه ی چندم و کجام و ساعت چنده..وقتی یه کتاب دوستمه،مثل یه دوست زیر و بم صدا و اتفاقای زندگیش دستمه..همه جاش مهمه!همه چی ش دوست داشتنیه..

حالا یکی بیاد ی سوال راجع بش بپرسه..حتی بهتر از خودش جواب میدم..

این موفقیت واقعیه..بنظرم همه ی این سالها اشتباه میکردم و همین اشتباه دلیل تمام اون موفق نشدن ها بوده..من حتی با کتابایی که دوسشون داشتمم سر امتحان و کنکور مثل یه رقیب رفتار کردم..

اشتباه کردی راسن..

اشتباه..

اینو امروز وقتی فهمیدی که مثل یه دوست پای حرفای تاریخ رشته ات نشستی..

مرسی خدا🍀

تلنگر خیلی مهمی بود!💜



خب این موضوع خیلی چیزارو داره عوض میکنه:))خیلی چیزارو..🍀

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

ایده های بیگ و بنفش!


هرچی نوشته بودم پاک شد 😭😭😭😭سیو نکرده بودممممم😭باید از اول بنویسم:|

راسن از اول بنویس:|

گفتم هفته ی خوبی در راهه.

و الان دارم فکر میکنم از این به بعد حتی اگه وسط خیابون جمله ای برای گذاشتن توو وبلاگم به ذهنم رسید همونجا گوشیمو دربیارم و یادداشتش کنم!احمقانه ست که فکر کنم بذا برسم خونه شب مینویسمش!چون ممکنه این وسط صدتا اتفاق بیفته و یه روز ازش بگذره و قطعا حسی که امروز دارم با حسی که دیروز ساعت یک بعدازظهر زیر افتاب داغ تابستونی،موقع قدم زدن توو اون پیاده رو و زل زدن به برگای درخت توت داشتم فرق میکنه..

هفته ی خوب من با انتشار آلبوم کاوه ی عزیز شروع شد💜

انقد براش هیجان داشتم و انقد منتظر بودم که نفهمیدم روزا چجوری گذشت و

دوازده مرداد رسید...

 من تا قبل از گوش دادن به منشور نمیدونستم این آلبوم قراره با من چیکار کنه!قطعا هنوز هم خیلی چیزهارو نمیدونم..اما خب!بعد از گوش دادنش،و امروز بعد از خریدنش،دچار یه عالمه حسای قاطی پاتی خوبم که نمیتونم اون چیزی که واقعا میخوام رو بنویسم..

دیروز با یه وضع ظاهری وحشتناک،یعنی شلخته پلخته تر از همیشه،چون یه ساعتی کنار موجها ..روی ماسه ها..باد خورده بود توو صورتم و اون شال سبزی که از مشهد خریدم و اصلا نمیتونم رو سرم جفت و جورش کنم سرم بود و از طرفی هدفونمم رو گوشم!اصلا یه قیافه ی کاریکاتوری خاصی پیدا کرده بودم!هوا گرم و آفتابی!باد!موها ویز ویز و شال پریشان و من سرم به سمت آسمون!

عجیب نیست خیلی از ماشینا باسرعت میومدن به من که میرسیدن متوقف میشدن یهو:/میگن آدم نباید پشت فرمون ذهنش مشغول باشه یا چشماش بسته.

من وقتی میخندم چشمام بسته میشه تا چن دقع!

ولی خب ولوم زیاد بود و بالای سرم پر از برگ توت و درختای چنار..

اون لحظه توو دلم به خدا گفتم "دلم میخواد یه جنگل باشه..من و این آهنگ..از لابلای درخاا رد شم و زل بزنم به برگاشون و به تو فکر کنم..چقد نزدیکی..داری نفس میکشی و عطر نفسهات میپیچه توو قلبم.."

همون موقعا بود که دوتا پروانه یهو از لابلای چمنای سبز سمت چپ،پریدن بیرون و دورم چرخیدن..

حس خوبی بود!

دوست دارم خدای مهربونم..💜

ایشالا توو پستای بعد درست حسابی تر از این روزا حرف میزنم..

نوشتم ایده های بیگ و بنفش..

چون مرحله ی حرف زدن رو کنار گذاشتم و توو مرحله ی طراحی و انجامم..

برای این زندگی جدیدی که شروع کردم کلی هیجان دارم!

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

خبرهای خوب!

در انتظار 12 مرداد هستم..

این هفته قراره اتفاقای خوبی بیفته!

امروز یکم روی تخت جابجا شدم و به خودم گفتم :"خب تعطیل هست که هست!روزمو یه مدل دیگه شروع میکنم!"

چون اصلا روحمم خبر نداشت امروز تعطیله و برای صبح برنامه ی دیگه ای داشتم و از اون جایی که روزای تعطیل سیستم خونه ی ما از حالت عادی به حالت غیرعادی ای ک دوست ندارم تغییر میکنه و من اصلا روزای تعطیل و جمعه رو دوست ندارم!

سرمو کردم زیر لحاف گل گلیم و شنبه رو با یکشنبه جابجا کردم!

چنتا کتاب خوب گذاشتم رو تخت تا بخونمشون و

الانم دارم میرم میز گوشه ی پنجره ی اتاقم رو مرتب کنم و اولین برگ از دفتری که قبل از مسافرت خریده بودم رو ورق بزنم..:)

باید از تک تک لحظه ها استفاده کرد!🍃حتی اگه برخلاف میل ات بچرخن نباید بهشون اجازه بدی که شکستت بدن..💜

یاد بگیر از همشون چچوری استفاده کنی..🌼


۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

:)

یه شروع دوباره ..:)💜🍃

۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28