افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

هشت صبح فردا صندلی75 کلاس403

مخم داره سوت میکشه از خستگی..دو فصل دو سه صفحه ای مونده از جزوه ای که تقریبا سه چهار بار خوندمش و باز ولش نمیکنم چون جملاتش فلسفی و فراره..مغزم داره خواب میره..اون دو فصلو بیشتر خوندم و بهتر بلدم..حفظم اصلا خط به خطشو.فقط پنج فصل اول نیاز به مرور نهایی داشت که الان تموم شد و خیالم راحت شد از خودم.

میرم بخوابم که وقتی بیدار شدم اون دو فصلم یه نگاه کنم و برم برای اولین امتحان.به تاریخ1395/3/16

شروع پایان ترم دو..


۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

95/3/9

وقتی پست قبلی رو گذاشتم تقریبا اوایل شروع خوندنم بود برای امتحانات.حالا این برنامه به پایانش رسیده و از یکشنبه 95/3/16 امتحانا شروع میشن تا95/3/28.

تا اینجا از خودم راضی بودم به جز یه مورد که دارم سعی میکنم آروم آروم درستش کنم.درواقع تنها تجربه ی طلایی دوران سخت زندگیم،این بوده که عجله کارهارو خراب میکنه.با بقیه کاری ندارم،روی فرد من تاثیر سوء داره! من قبلا خیلی میدویدم،اما الان از مناظر اطرافم لذت میبرم و به تک تک برنامه هام برخلاف اون روزا که همش عقب میموندم،میرسم. خوشحالم..به خرداد 94 فکر نمیکنم..خوشحالم که دیگه توو زندگیم بخاطر مانع مسخره ای به اسم کنکور قرار نیست بدوم!قرار نیست آسمونو ول کنم بیام زمین،هی بدوم و تهشم طراحی سوالا اونقدر سخت شده باشه که پیش بینی 3رقمی درست از آب درنیاد..اصلا خوشحالم که دیگه کنکوری پیش روم نیست.هست،اما دقیقا 3 سال فرصت دارم و بهترین جای کارش اینه که قرار نیست یه مشت مزخرفاتی رو بخونم که علاقه ای بهشون ندارم.بلکه قراره چیزایی رو بخونم که ابزار کارم هستن. این زمین تا آسمون با اون کنکور لعنتی که هنوزم پیش روی بچه های این سرزمینه فرق داره..

خنده دار نیست؟28 ام این ماه دومین ترم تموم میشه..

اصلا ولش کن نمیخوام باز برم سراغ این عدد و ماجراهای خاصی که دنبالش میاد..

بذار از حس رضایت حرف بزنم!

خیلی حس خوبیه طبق برنامه هات بری جلو و اصلا به این فکر نکنی که چقدر تنهایی.اصلا به قلب شکسته ات فکر نکنی.ساکت تر از همیشه دراز بکشی کنار پنجره ی اتاقت و آمار ورق بزنی.(جالب اینجاست که امشب دارم اون چیزایی که از آمار اون شب خوندنمو مرور میکنم!)

حس رضایت از این راسن جدید..بعد سعی کنی افکار منفی مزاحمو کنار بزنی و به برنامه ات زل بزنی.اولین امتحانت روز یکشنبه،16 خرداد.تولد مطهره هم هست و هنوز نرفتی دنبال هدیه ای که چند ماهه بهش فکر میکنی.تولد یه روزی میای هم هست..و به این یکی اصلا فکر نکرده بودی و الان موقع نوشتن این جمله ها یادت اومد که هی! آره.. پارسال،10 شبی که فرداش 16 خرداد بود تمام اون تصاویر واقعی شدن..گوشیت دست مهری بود..رفتی زنگ بزنی به مطی تا هم از رسیدن هدیه ات مطمعن شی و هم تلفنی تبریک بگی🍃اما اولین چیزی که دیدی پیامهای فهیمه توو واتس اپ بود! "راسن سیروان آهنگ جدید داده! راسن این اهنگ دیگه خود خود سیروانه!" و برام فرستاده بود..و من نفهمیدم رو اون پله های خاکستری زمان چجوری گذشت تا تونستم پلی اش کنم..مهری وقتی چشمهامو دید، گفت تنهات میذارم..

و من با بادی که میخورد توو صورتم،روبروی خورشیدی که قرار بود یه روز طلوع کنه به صداش گوش میکردم..

صداش از یادت برد که 22 خرداد کنکور داری!بعد تو برگشتی خونه..بدون گوشی..و تنها تیکه ای که از ذهنت بیرون نرفته بودو تکرار کردی..اخه فقط دوبار گوش داده بودی! اخه انگار هرچی که شب قبل فکر میکردی از ذهنت پاک شده بود!اخه انگار ماتت برده بود.."یه روزی میای..بی اینکه بخوای..سرراه هم قرار میگیریم.."

بعد یادت میاد 21 خرداد رفتی و دوباره رو اون پله ها نشستی و ایمیل نوشتی..مداد کنکورتم برده بودی!

بعد یادت میاد چیزی که باید 23 خرداد میری رو 31 تیر دیدی..

و بعد، زمانو نگه میداری و برمیگردی سرجات.17 ام امتحان مکاتب داری،19 ام فارسی،21 ام مباحث،22ام دانش،23 ام دوتا امتحان پشت سرهم ساعت8 صبح و 10:30 که جزء سخت ترین واحدات بودن.یادگیری و آمار استنباطی!،24 ام دین،26 ام تحولی،28 ام علم النفس و اندیشه.

بعدشم میای خونه و میری پست میذاری و ترم دو تموم میشه..

بعد دوباره آمارو ورق میزنی..خوندنش برات لذت بخشه، و جزء معدود کتاباییه که حالتو خوب میکنه. بعد یه لحظه به خودت میگی :" هی راسن!یادته وقتی تصمیم گرفتی بمونی پشت کنکور به مامان چی گفتی؟

"مامان هیشکی بدون تلاش موفق نشده.از تمام دکترا و نابغه ها بگیر تا همین آدمای معمولی با موفقیتای معمولی. تمام آدمایی که خیلی موفقن،خیلی خیلی تلاش کردن. مامان،حتی سیروان..سیروان که همیشه الگوی منه،سالها برای اونی که الآن هست جنگیده..از همون اول که خیلیا بهش گفتن سبکت توو ایران طرفدار نداره..تا الآن..هنوزم داره برای آینده و بهتر بودن میجنگه..اما مگه اونم از یجایی شروع نکرد؟ مگه سالها تلاش نکرد؟ هیشکی بدون تلاش موفق نشده..منم تلاش میکنم تا در نهایت به رویام برسم.و مطمعنم که میرسم."

..

بعد چشمام پر میشه..یادم میاد یه روزی این حرفو به مامان زدم و رفتم کتابخونه و شروع کردم..

من دست نمیکشم..حتی وقتایی که از بودن توو این نقطه از جغرافیا خسته باشم..



۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

..💜

توو این ساعت هیچی برام لذت بخش تر از خوردن یه نوشیدنی گرم و فکر کردن بهت و زل زدن به والپیپر شبونه و پنهانیم کنار پنجره ای که رو به بارون واشده نیست..

قوس نگاهت بجای زمین آسمونو نشون میده..

چرا هنوزم که هنوزه بعد چهارسال وقتی اسمتو میارم بارون تندتر میشه؟..

کاش این بارون هیچوقت تموم نشه..

برق رفت!!!

بعد تایپ این جمله برق رفت!!

دارم با اخرین باقیمونده های باطریم اینارو مینویسم..

تنها نوری که توو این تاریکی و روبروی این پنجره و حیاط روبروشه نور چشمای منه..

گوشیو میگیرم سمت آسمون..

و یاد اون نورهایی میفتم که وقتی ساعت نه رو میخوندی روبروت بالا پایین میشدن..

گوشیو میگیرم سمت آسمون و بارون تندتد و تندتر میشه..

امید دارم هنوز زانیار پلی میشه و 

میذارمش کنار..دستامو میگیرم سمت آسمون و زانیار تکرار میکنه

" خودت نشونم دادی مسیر آرزوهارو..

حالا آرزو میکنم همون روزارو..

امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره باز چشم توو چشات میندازم..

امیددارم هنوز دوباره میای و کنار تو راحت خوشبختیو میسازم.."

چشمامو میبندم و برات دعا میکنم..

اهنگ بعدی پلی میشه و لبخند میزنم..

"من آوازم که میرود به سینه ی قبیله ای..

نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیله ای.." 

انگار داره سیل میباره! بارون تندتر و تندتر میشه!

به بنیامین که میرسه بارون نم نم میشه و باد تندتر..

"میدونم یه وقتایی دلت برام تنگ میشه..

توو خیابونا نگا میکنی از پشت شیشه..

اونکه از پشت درختا میگذره شاید منم

که دارم تنهایی با یاد تو پرسه میزنم.. "

بارون میخواد آروم آروم قطع شه و من انگار یادم رفته قرار بود بعد کنار گذاشتن اون لیوان کنار پنجره،

جزوه ی مزخرفی رو بخونم که حتی به یه خط از جمله هاش اعتقادی ندارم..

برقا رفتن و انگار همه ی هستی میدونه وقتی هواتو میکنم دلم نمیخواد هیچ کاری کنم..

چه خوبه که برنمیگرده و منو به حال خودم گذاشته..

باد خودشو میکوبه به صورتم و برگای درخت انجیر همسایه میرقصن..

انگار صبحه! اما شبه! ساعت2:14 ست و آسمون نه قرمزه نه صورتی..آسمون وقتایی که دلتنگتم یجور خاصیه..باور نمیکنی؟

انگار تا نزدیکای زمین میاد و میره..

یعنی الان بیداری؟..

قطره های آخر بارون میفته رو زمین و گوشی رو دوباره میذارم رو ریپیت و مدام پرسه گوش میدم..

انقد گوش میدم تا گریه ام بگیره اما اشکام نمیان و چنتا ماشین رد میشه و سایه ی برگای این درخت میفته رو نوری که از اون ماشینا رو دیوار به جا مونده..

تاریکی محض!

چیزی از باطری نمونده..

تاریکی محض..

یه نور کوچیک زیر پنجره ی یه اتاق کوچیک توو شهری که هشت ساعت اونورتر از شهر توعه خاموش روشن میشه ..هی صفحه رو میبندم و از اول به تصویرت نگاه میکنم و دوباره میام توو قسمت یادداشتهام..

یه نور کوچیک زیر اون پنجره با یه پیرهن آستین کوتای بنفش که اصلا سردش نیست داره تنهایی با یاد تو توو قلبش اشک میریزه..چشماش از خوشحالی بخاطر بودنت برق میزنه اما قلبش از شدت دلتنگی فشرده میشه..خوب اما دلتنگ..عاشق اما دور..دیوونه اما سر به زیر و بی صدا..

چقدر امشب خاصه!

اولش فکر میکردم هیچ اتفاقی نمیفته..ساعت نزدیکای 00:06 بود که همه چیو گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم موزیک پلیر رو از حالت ریپیت خارج کنم و با آهنگا به جایی برم که باید میرفتم و به چیزی برسم که قرار بود برسم..همه چیز اروم و معمولی بود تااینکه صدای تو شروع کرد به زنده کردن و پاشیدن یه سری رنگای نامریی توو اتاق..بعدش من خزیدم توو خودم و دلمو سپردم به اهنگا.. یکم بعدش دلم خواست کنار صدات یه نوشیدنی گرم بخورم و بهت فکر کنم و با دیدن صورتی که شبیه فرشته هاست چشمام خیس بشن..

خواستم بنویسم و امشبو همیشه نگه دارم توو یادداشتهام که وسطش برق رفت و تا الان ادامه پیدا کرد..

بهتر نیست ریپیتو خاموش کنم؟..

یه اهنگ که با سه تار زده شده..

به محض شروعش برقا اومدن!!!

تموم شد؟..

اما انگار همه چی تازه شروع شده..💜


۰۳ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

کاش من یه برونگرای پرحرف بودم..

این روزا بیشتر از همیشه بهش فکر میکنم..
کی میدونه من چقدر توو سکوت به خودم ناسزا میگم؟
فکر میکنی دوست دارم بهش فکر کنم و بهش نگم؟
وقتی بهش فکر میکنم و قلبم به قول خودش ماچاله میشه اما بازم بهش نمیگم..
نه خوب نیست..
درونگرا بودن رنج اوره..
وقتی این روزا خودمم نمیدونم چرا انقد میاد جلو چشمم و چرا وقتی دارم بهش فکر میکنم یاد اون تصویری میفتم که شازده کوچولو روی سیاره مونده و ..
من باید یه اسپری بخرم..
رو تمام دیوارای این شهر بنویسم "دوست دارم فاطمه.."
باید وقتی انتظارشو نداره بال بزنم برم کنار پنجره ی اتاقش و با نوک خودکارم بکوبم به شیشه..
دستمو بذارم رو قلبم و ها کنم ..
میخوام وقتی اومد دیگه به این دنیا پسش ندم!
نمیشه بعضیارو دزدید و برد برای همیشه؟
نمیشه بریم جایی که هیشکی نیست جز خودمون؟
بعد یه شب تا صبح که اندازه ی چند قرن طولانیه دراز بکشیم زیر ستاره ها و هیچی نگیم..
یعنی من باید با همین سکوت بهش بگم دوسش دارم؟
نمیشه از امروز داد بزنم؟
 روبروی قلبم وایستم؟
بهش بگم تو حرف نزن اما من فریاد خواهم زد
دوست دارم..💜
  دوست دارم..💜
    دوست دارم..💜
      دوست دارم..💜
        دوست دارم..💜
          دوست دارم..💜
            دوست دارم..💜
اخه اگه داد نزنم میمیرم..
از دوست داشتن کسی که فقط یه دوست نیست میمیرم..
اون میدونه قبلا یبار مردم..
و میدونه این مرگ  ،
مقدس ترین عشق قلب منه.
پس داد نزنم بمیرم؟
یا بعد اینکه داد زدم هیچی نگم تا بمیرم؟
در هرحال من یه روز میمیرم از این حجم دوست داشتنی که توی قلبمه..
حتی اگه داد بزنم!
هی!
من خیلی بهت فکر میکنم اما نمیگم..
اگه ام الان دارم اینارو مینویسم همش بخاطر عکس دیشبه!میشه بعد دیدنش همونی باشم که بودم؟
هی!
من خیلی برات دعا میکنم..
هی چشمام به یادت پر میشه..
هی اون پیرهنو بو میکنم!
هی نگاش میکنم..
هی دارم با دوست داشتنت زندگی میکنم،
اما تهش دوتا نقطه میذارم و یه قلب..
حتی گاهی اونارم نمیذارم..
این تویی که همشو بدون اینکه بگم میفهمی..
حالا نشستم و یک روز مال من گوش میدم و بهت فکر میکنم و آرزو میکنم قلبت جای پرنده هایی باشه که ناامیدی و سیاهی و غم رو از یادت ببرن..وقتایی که خسته میشی از این هوا دورت کنن و دور قلب بنفش و مهربونت پرواز کنن و به تماشای چشمهای افسانه ایت بشینن..
کی میتونه از چشمهای تو بگذره؟
حالا اگه مثل همیشه نخندی میرم رو شاخه ی یه درخت میشینم و ..
میدونی پرنده ها چرا رو درخت میشنن؟
اونام مثل من یکی توو زندگیشون هست که اگه نخنده دلشون میگیره..شروع میکنن به خوندن ..
 منو یاد سیروان میندازه..
اما برات میخونم   "
🎵

باز هیچ صدایی بیدار نیست..
که بشم حرفی
مونده با من..
از تو..
نبودت هربار..
میگیره از من
تموم من رو..
  تموم من رو..🎵
آرزومه..
که یه روز از روزهات..
اگه تنها یک روز
بود مال من..
من پرم از حرف..
پر از احساس تو..
اگه تنها یک روز..
بود مال من..🎵"


۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

Little "shir"..my heart is broken

کوله پشتیمو انداختم رو تخت و دفترو گذاشتم جلوم.
بعد تند تند شروع کردم به نوشتن : 
"خب!
از یجایی همه چیو پرت میکنی کنار و از اول شروع میکنی چون دنبال نتیجه ی بهتری."
بعد توو دلم گفتم فقط خودت مهمی.فقط خودت..
پس امشب میشینم و دو فصل اولش رو تموم میکنم..و تا تموم نکردم فردارو شروع نمیکنم! 
یه کتاب نچسب که از خوندنش لذت نمیبرم..و هیچ علاقه ای به مباحثش ندارم.
مکاتب 600 صفحه ای رو راحت میخونم خیلی مباحثش متنوعه اما لذت بخشه!
 ولی رشد 300 صفحه ای رو برای خوندن هر برگش ساعتها جون میدم!
از خودم بدم اومد..
چون قبلا جلوی کتابای نچسب کم نمیاوردم.
یه مدت از بس خودمو منحصر کردم به یه فضای محدود و تاریک، یادم رفته کی ام!هی ننوشتم.هی نخوندم.هی سرسری گرفتم اون نیمه ی دوم لعنتی 94! کی خودشو اینجوری خاک میکنه که من کردم؟موقع امتحانات یکم دویدم اما اونی نبود که میخواستم.تازه یه عالمه نامردی استادام روش!یادت رفته قولی که برای این ترم به خودت دادی؟ کم نذاشتی اما هنوز خیلی کار داری!
این کتاب نچسب بی مزه هیچی نیست راسن!
لطفا فراموش نکن آنچه که درونت هست..اون قدرت طوفاتی رو بیدار کن..
 لطف کن و فراموش نکن که جزء اهداف پایان ترم یکت این بود که ترم دو معدلت بره بالای نوزده و نیم!
پس لطف کن و بجنب و قورباغتو قورت بده!
اون کتابو ببلع!
تو باید تمومش کنی راسن، باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم باشه..
..
ظهر شد،
 رفتم برای ملوس ماهی بریزم..دوتا از بچه هاشم اومدن که باهاش غذا بخورن..چند روزه که شروع کردن به غذا خوردن به علاوه ی شیر مامانشون..
یهو دیدم که استخون ماهی گیر کرد توو گلوی همون بچه گربه ای که چن روزه عاشقش شدم!
همونی که من اصلا حواسم بهش نبود و خودش اومد و توو قلبم جاگرفت..
همونکه یجور خاصی زل میزنه بهم انگار میشناستم..
همونی که مامان میگه از ما فرار میکنه اما تو رو دوست داره و میاد سمتت..
همونی که چشماش طوسیه و امروز قلبم ریخت وقتی فهمیدم شبیه شیره..
وقتی ازش عکس گرفتم و با نگاه کردن به عکس تازه فهمیدم که چقد شبیه شیر نگاه میکنه و چرا نگاهش هربار قلبمو میلرزونده...
نباید اتفاق بدی براش بیفته...
بعد چن دقه حالش بهتر  شد..وقتی رفتم کلاس خوب بود! 
حالا از وقتی اومدم بی حاله..
درسته از اول که به دنیا اومده بود همش میخوابیدا..
ولی الان که خوابه دلم میزنه که نکنه حالش بدتر شه..
فردا میبرمش دکتر..
دیشب دلم لرزید..وقتی بهم زل میزنه یه چیزی توو چشماش هست که..وقتی سرشو ناز کردم و مثل شیر سرشو پایین اورد دلم لرزید..وقتی انگشتامو گرفت و نگام کرد دلم لرزید..
اون دوتای دیگه اصلا اینجوری نیستن..نمیمونن نازشون کنی..زل نمیزنن بهت! سرگرم بازی با خودشونن..اما لوییس..لوییس اینجوری نیست!
البته هنوز اسمش قطعی نیس..همینجوری بهش میگم لوییس.. تا ببینم بهش میاد یا نه!..
دیشب بهش گفتم با این کارات منو یاد شیر ننداز..
اما امروز تازه فهمیدم مثل اون نگاه میکنه..
مامان عکسشو ک نگاه کرد گفت راسن چقد شبیه شیره!!مارو نگاه کن فکر میکردیم شبیه لیسه! انگار شیره که کوچولو شده..
بعد زل زدم به عکست و گریه کردم..
یاد پسر کوچولوی یه ساله ام افتادم که پارسال کشتنش..
و من دیگه بعد اون نتونستم..
هنوزم جای خالیش قلبمو به درد میاره..
حالا امروز توو لحظه های خوبی نفهمیدم که شبیهشی..
شبیه دایی ات!
اخه چرا فرم صورتت مثل اونه؟ 
چرا مثل اون زل میزنی؟
هیشکی برام شیر نمیشه اما مگه میشه نگام کنی و یادش نیفتم و بغلت نکنم؟
خوب شو لوییس..محکم باش..تا فردا صبح محکم باش..میدونم گلوت درد میکنه کوچولوی من ..میدونم درد میکنه اما خوب میشی..تو خوب میشی..💜


۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

به چی فکر میکنی راسن..

بعضی چیزام هست که فقط برای پنهان کردنه.انگار قراره تا آخر عمر باهاشون زندگی کنی اما هیچکس نفهمه..

گاهی وقتا سعی میکنم فراموش کنمشون اما مثل این میمونه که بخوای یه عضو از بدنت رو نادیده بگیری.درواقع خیلی نزدیکتر از این چیزیه که بهت میگم.انگار جزیی از روحت باشه..میفهمی؟ دیگه حتی اگه نباشه ام انگار هست!

 یه چیزایی میان توو زندگیت که نه قراره کسی بدونه و نه میتونی فراموششون کنی..

حالا فکر کن اون چیزا مهمترین داشته هات توو زندگی باشن.

حتی میتونی فکر کنی این وبلاگو ساختم تا بعضی از تیکه های قلبمو تووش نقاشی کنم و توو تنهایی ام راحت باشم..

مثلا یکم به اونا فکر نکنم.

میدونم جوری حرف میزنم که هیچکس چیزی نمیفهمه و این خوب نیست! اما اینجوری بودنم یه نوع از بودنه..

و همونطور که هرکسی توو زندگیم راه پیدا نمیکنه،

این امر میتونه توو وبلاگمم حاکم باشه.

این وبلاگم داستانی داره برای خودش..

یکی ش میتونه این باشه که هرکسی توسط من از وجودش با خبر شه، یعنی تا لب این تنهایی اومده..

هرچند بخشی از من تا ابد ناشناخته میمونه..

اما اون فرد یا افراد قطعا جزیی از اون روح سطرهای اول هستن!

وبلاگ داشتن خوبه.

باعث میشه وقتایی که دوست ندارم توو اینستا باشم ، بیام توو کلبه ی چوبی ام و کنار آتیش زل بزنم به آسمون:)

گفتم آسمون..

بذار بحثو عوض کنم!

حق دارم وقتی میبینمت چشمام پر شه و آسمونو بغل کنم؟..

گاهی چقدر فاصله ی دوتا ستاره از اون چیزی که میبینیم بیشتره..♡

..

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

وقفه ی طولانی برای شروع!


بنظرم خیلی جالب نیست که آدم چیزی از وبلاگ سازی ندونه و این کارو انجام بده و حتی از هیچکس کمک نگیره و انقد لجباز باشه!

اما در کل من حتی یادم نیست اینجارو کی ساختم! اما یادمه یه حس خاصی وادارم کرد این کارو انجام بدم..

و انقدر ننوشتم تا خود نوشتن سراغم بیاد..

هرچند فکر میکنم این وقفه برای شروع لازم بود تا در من یه سری حس های جدید شکل بگیره..

این وبلاگو ساختم و شروع به کار میکنم تا خاطراتم رو ثبت کنم..و شاید در مسیر ثبتشون اتفاقات خاص تری هم بیفته..دوست دارم دوباره بنویسم..کاری که خیلی وقته ازش فاصله گرفتم یکم..

اینجا میتونه یه کلبه ی چوبی باشه برای من..

همون کلبه ی چوبی امن که دور از همه بهش پناه میبرم..

یه حسی بود که میگفت این وبلاگ برای مرحله ی جدیدی از زندگیم که چند وقته آغاز شده لازمه💜

و آغازش میکنم امشب..

من راسن هستم..

دانشجوی ترم دو کارشناسی در رشته ی روانشناسی..

و 18 روزه که بیست ساله شدم:)

قبل گذاشتن اولین پست یه چیزی که ذهنمو مشغول کرده قالب این وبلاگه! که نمیدونم چه شکلیه و چجوری باید اون شکلی که میخوام تبدیلش کنم!

البته اینا مسایل پیش پا افتاده ای هستن که حل میشن:))


۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28