هرچی نوشته بودم پاک شد 😭😭😭😭سیو نکرده بودممممم😭باید از اول بنویسم:|

راسن از اول بنویس:|

گفتم هفته ی خوبی در راهه.

و الان دارم فکر میکنم از این به بعد حتی اگه وسط خیابون جمله ای برای گذاشتن توو وبلاگم به ذهنم رسید همونجا گوشیمو دربیارم و یادداشتش کنم!احمقانه ست که فکر کنم بذا برسم خونه شب مینویسمش!چون ممکنه این وسط صدتا اتفاق بیفته و یه روز ازش بگذره و قطعا حسی که امروز دارم با حسی که دیروز ساعت یک بعدازظهر زیر افتاب داغ تابستونی،موقع قدم زدن توو اون پیاده رو و زل زدن به برگای درخت توت داشتم فرق میکنه..

هفته ی خوب من با انتشار آلبوم کاوه ی عزیز شروع شد💜

انقد براش هیجان داشتم و انقد منتظر بودم که نفهمیدم روزا چجوری گذشت و

دوازده مرداد رسید...

 من تا قبل از گوش دادن به منشور نمیدونستم این آلبوم قراره با من چیکار کنه!قطعا هنوز هم خیلی چیزهارو نمیدونم..اما خب!بعد از گوش دادنش،و امروز بعد از خریدنش،دچار یه عالمه حسای قاطی پاتی خوبم که نمیتونم اون چیزی که واقعا میخوام رو بنویسم..

دیروز با یه وضع ظاهری وحشتناک،یعنی شلخته پلخته تر از همیشه،چون یه ساعتی کنار موجها ..روی ماسه ها..باد خورده بود توو صورتم و اون شال سبزی که از مشهد خریدم و اصلا نمیتونم رو سرم جفت و جورش کنم سرم بود و از طرفی هدفونمم رو گوشم!اصلا یه قیافه ی کاریکاتوری خاصی پیدا کرده بودم!هوا گرم و آفتابی!باد!موها ویز ویز و شال پریشان و من سرم به سمت آسمون!

عجیب نیست خیلی از ماشینا باسرعت میومدن به من که میرسیدن متوقف میشدن یهو:/میگن آدم نباید پشت فرمون ذهنش مشغول باشه یا چشماش بسته.

من وقتی میخندم چشمام بسته میشه تا چن دقع!

ولی خب ولوم زیاد بود و بالای سرم پر از برگ توت و درختای چنار..

اون لحظه توو دلم به خدا گفتم "دلم میخواد یه جنگل باشه..من و این آهنگ..از لابلای درخاا رد شم و زل بزنم به برگاشون و به تو فکر کنم..چقد نزدیکی..داری نفس میکشی و عطر نفسهات میپیچه توو قلبم.."

همون موقعا بود که دوتا پروانه یهو از لابلای چمنای سبز سمت چپ،پریدن بیرون و دورم چرخیدن..

حس خوبی بود!

دوست دارم خدای مهربونم..💜

ایشالا توو پستای بعد درست حسابی تر از این روزا حرف میزنم..

نوشتم ایده های بیگ و بنفش..

چون مرحله ی حرف زدن رو کنار گذاشتم و توو مرحله ی طراحی و انجامم..

برای این زندگی جدیدی که شروع کردم کلی هیجان دارم!