افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

Little "shir"..my heart is broken

کوله پشتیمو انداختم رو تخت و دفترو گذاشتم جلوم.
بعد تند تند شروع کردم به نوشتن : 
"خب!
از یجایی همه چیو پرت میکنی کنار و از اول شروع میکنی چون دنبال نتیجه ی بهتری."
بعد توو دلم گفتم فقط خودت مهمی.فقط خودت..
پس امشب میشینم و دو فصل اولش رو تموم میکنم..و تا تموم نکردم فردارو شروع نمیکنم! 
یه کتاب نچسب که از خوندنش لذت نمیبرم..و هیچ علاقه ای به مباحثش ندارم.
مکاتب 600 صفحه ای رو راحت میخونم خیلی مباحثش متنوعه اما لذت بخشه!
 ولی رشد 300 صفحه ای رو برای خوندن هر برگش ساعتها جون میدم!
از خودم بدم اومد..
چون قبلا جلوی کتابای نچسب کم نمیاوردم.
یه مدت از بس خودمو منحصر کردم به یه فضای محدود و تاریک، یادم رفته کی ام!هی ننوشتم.هی نخوندم.هی سرسری گرفتم اون نیمه ی دوم لعنتی 94! کی خودشو اینجوری خاک میکنه که من کردم؟موقع امتحانات یکم دویدم اما اونی نبود که میخواستم.تازه یه عالمه نامردی استادام روش!یادت رفته قولی که برای این ترم به خودت دادی؟ کم نذاشتی اما هنوز خیلی کار داری!
این کتاب نچسب بی مزه هیچی نیست راسن!
لطفا فراموش نکن آنچه که درونت هست..اون قدرت طوفاتی رو بیدار کن..
 لطف کن و فراموش نکن که جزء اهداف پایان ترم یکت این بود که ترم دو معدلت بره بالای نوزده و نیم!
پس لطف کن و بجنب و قورباغتو قورت بده!
اون کتابو ببلع!
تو باید تمومش کنی راسن، باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم باشه..
..
ظهر شد،
 رفتم برای ملوس ماهی بریزم..دوتا از بچه هاشم اومدن که باهاش غذا بخورن..چند روزه که شروع کردن به غذا خوردن به علاوه ی شیر مامانشون..
یهو دیدم که استخون ماهی گیر کرد توو گلوی همون بچه گربه ای که چن روزه عاشقش شدم!
همونی که من اصلا حواسم بهش نبود و خودش اومد و توو قلبم جاگرفت..
همونکه یجور خاصی زل میزنه بهم انگار میشناستم..
همونی که مامان میگه از ما فرار میکنه اما تو رو دوست داره و میاد سمتت..
همونی که چشماش طوسیه و امروز قلبم ریخت وقتی فهمیدم شبیه شیره..
وقتی ازش عکس گرفتم و با نگاه کردن به عکس تازه فهمیدم که چقد شبیه شیر نگاه میکنه و چرا نگاهش هربار قلبمو میلرزونده...
نباید اتفاق بدی براش بیفته...
بعد چن دقه حالش بهتر  شد..وقتی رفتم کلاس خوب بود! 
حالا از وقتی اومدم بی حاله..
درسته از اول که به دنیا اومده بود همش میخوابیدا..
ولی الان که خوابه دلم میزنه که نکنه حالش بدتر شه..
فردا میبرمش دکتر..
دیشب دلم لرزید..وقتی بهم زل میزنه یه چیزی توو چشماش هست که..وقتی سرشو ناز کردم و مثل شیر سرشو پایین اورد دلم لرزید..وقتی انگشتامو گرفت و نگام کرد دلم لرزید..
اون دوتای دیگه اصلا اینجوری نیستن..نمیمونن نازشون کنی..زل نمیزنن بهت! سرگرم بازی با خودشونن..اما لوییس..لوییس اینجوری نیست!
البته هنوز اسمش قطعی نیس..همینجوری بهش میگم لوییس.. تا ببینم بهش میاد یا نه!..
دیشب بهش گفتم با این کارات منو یاد شیر ننداز..
اما امروز تازه فهمیدم مثل اون نگاه میکنه..
مامان عکسشو ک نگاه کرد گفت راسن چقد شبیه شیره!!مارو نگاه کن فکر میکردیم شبیه لیسه! انگار شیره که کوچولو شده..
بعد زل زدم به عکست و گریه کردم..
یاد پسر کوچولوی یه ساله ام افتادم که پارسال کشتنش..
و من دیگه بعد اون نتونستم..
هنوزم جای خالیش قلبمو به درد میاره..
حالا امروز توو لحظه های خوبی نفهمیدم که شبیهشی..
شبیه دایی ات!
اخه چرا فرم صورتت مثل اونه؟ 
چرا مثل اون زل میزنی؟
هیشکی برام شیر نمیشه اما مگه میشه نگام کنی و یادش نیفتم و بغلت نکنم؟
خوب شو لوییس..محکم باش..تا فردا صبح محکم باش..میدونم گلوت درد میکنه کوچولوی من ..میدونم درد میکنه اما خوب میشی..تو خوب میشی..💜


۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

به چی فکر میکنی راسن..

بعضی چیزام هست که فقط برای پنهان کردنه.انگار قراره تا آخر عمر باهاشون زندگی کنی اما هیچکس نفهمه..

گاهی وقتا سعی میکنم فراموش کنمشون اما مثل این میمونه که بخوای یه عضو از بدنت رو نادیده بگیری.درواقع خیلی نزدیکتر از این چیزیه که بهت میگم.انگار جزیی از روحت باشه..میفهمی؟ دیگه حتی اگه نباشه ام انگار هست!

 یه چیزایی میان توو زندگیت که نه قراره کسی بدونه و نه میتونی فراموششون کنی..

حالا فکر کن اون چیزا مهمترین داشته هات توو زندگی باشن.

حتی میتونی فکر کنی این وبلاگو ساختم تا بعضی از تیکه های قلبمو تووش نقاشی کنم و توو تنهایی ام راحت باشم..

مثلا یکم به اونا فکر نکنم.

میدونم جوری حرف میزنم که هیچکس چیزی نمیفهمه و این خوب نیست! اما اینجوری بودنم یه نوع از بودنه..

و همونطور که هرکسی توو زندگیم راه پیدا نمیکنه،

این امر میتونه توو وبلاگمم حاکم باشه.

این وبلاگم داستانی داره برای خودش..

یکی ش میتونه این باشه که هرکسی توسط من از وجودش با خبر شه، یعنی تا لب این تنهایی اومده..

هرچند بخشی از من تا ابد ناشناخته میمونه..

اما اون فرد یا افراد قطعا جزیی از اون روح سطرهای اول هستن!

وبلاگ داشتن خوبه.

باعث میشه وقتایی که دوست ندارم توو اینستا باشم ، بیام توو کلبه ی چوبی ام و کنار آتیش زل بزنم به آسمون:)

گفتم آسمون..

بذار بحثو عوض کنم!

حق دارم وقتی میبینمت چشمام پر شه و آسمونو بغل کنم؟..

گاهی چقدر فاصله ی دوتا ستاره از اون چیزی که میبینیم بیشتره..♡

..

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

وقفه ی طولانی برای شروع!


بنظرم خیلی جالب نیست که آدم چیزی از وبلاگ سازی ندونه و این کارو انجام بده و حتی از هیچکس کمک نگیره و انقد لجباز باشه!

اما در کل من حتی یادم نیست اینجارو کی ساختم! اما یادمه یه حس خاصی وادارم کرد این کارو انجام بدم..

و انقدر ننوشتم تا خود نوشتن سراغم بیاد..

هرچند فکر میکنم این وقفه برای شروع لازم بود تا در من یه سری حس های جدید شکل بگیره..

این وبلاگو ساختم و شروع به کار میکنم تا خاطراتم رو ثبت کنم..و شاید در مسیر ثبتشون اتفاقات خاص تری هم بیفته..دوست دارم دوباره بنویسم..کاری که خیلی وقته ازش فاصله گرفتم یکم..

اینجا میتونه یه کلبه ی چوبی باشه برای من..

همون کلبه ی چوبی امن که دور از همه بهش پناه میبرم..

یه حسی بود که میگفت این وبلاگ برای مرحله ی جدیدی از زندگیم که چند وقته آغاز شده لازمه💜

و آغازش میکنم امشب..

من راسن هستم..

دانشجوی ترم دو کارشناسی در رشته ی روانشناسی..

و 18 روزه که بیست ساله شدم:)

قبل گذاشتن اولین پست یه چیزی که ذهنمو مشغول کرده قالب این وبلاگه! که نمیدونم چه شکلیه و چجوری باید اون شکلی که میخوام تبدیلش کنم!

البته اینا مسایل پیش پا افتاده ای هستن که حل میشن:))


۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28