افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

:))

۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

نگاه کردن بهت رو ترجیح میدم به نوشتن..قاب عکس تنهایی من🍀




                 

۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

One new message🍀

بعد یه روز سخت که همه تار و پود بدنت درد میکنه و مثل خمیری که وا رفته روی تخت وا رفتی..میخوای سرتو بذاری و فقط یکم بخوابی که چشمت میخوره به یه پیام جدید..

بازش میکنی..قلبت تند تند میزنه.. داری با برق چشمات توو کهکشان قدم میزنی..

Fatemeh :

💬

عیّوق : ستاره ایست سرخ رنگ و روشن در کنار راست کهکشان که پس از ثریا طلوع میکند و پیش از ان غروب. 

مظهر دوری و روشنایی و بلندی ست.." 


کلمات عاجزن..

مرسی که لبخند میشی رو لبام💜

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Legend 28

این روزا🍀

ابن روزا مشغول ساختن گوشه ی دنجم توی حیاط خونه ام.بعد کلی بالا پایین کردن سوراخ سمبه های خونمون،به این نتیجه رسیدم اتاق خودم که از اول هیچی،اتاق کنکورمم که چند وقتیه دست داداشمه،میمونه یه قسمتی از حیاط که سقف داره اما در نداره:))))) ، و از 50% شخصیتش به عنوان انباری یاد میشه:|،یهو جوگیر شدم و خالی ش کردم بیرون! خیلی اتفاقی!قرار بود برم بیرون ولی از ظهر تا شب تمیزش کردم:)

یادمه دوران دبستان همیشه یه موکت مینداختم وسطش و مشغول بازی و خیالبافی میشدم..تنهایی.. یادمه یانگوم نگاه میکردم و غذای جدید ابداع میکردم!همه علفای هرز حیاط به لطف من و منوی روزانه ام هرس میشد!

یادمه اونجا مرکز خلوت من بود..ورودی اش یه پرده داره،همیشه از چند جای مختلف درزهاشو میگرفتم تا همسایه بغلیمون از اون بالا منو نبینه:)

امروز فهمیدم هیچ جایی مثل اونجا نمیتونه باشه برای من.. نوستالژیک ترین نقطه ی این خونه.. جایی که بابا برام اون تابو ساخته بود..که مامان مینشست جلوی من روی کنتور آب..من تاب بازی میکردم و میگفتم خداجون منو بغل مامان بندازی:))و میپریدم بغلش..

اره..اونجا بنفش ترین نقطه ی این خونه ست..

فقط یه صندلی کم داره و یه رنگ و یه پرده ی جدید.

لای همون خرت و پرتا چنتا دفترچه خاطرات و چنتا از دفترهای انشامو پیدا کردم:)

حس معرکه ای بود..وقتی یه صفحه ی اتفاقی از اون دفترو خوندم..

"من از جای دیگه ای اومدم.از یجایی اون بالا بالاها..داستان من از اینجا شروع نمیشه.."

هی..

انگار من همیشه یه روح ماورایی داشتم:)فکر نمیکردم..هیچی از اون روزا یادم نبود..

اون نوشته ها بوی منو میدن..

این روزا دارم میگردم..

دنبال چیزی که خودمم نمیدونم چیه..

سرکار..خونه..

من مثل یه ربات جستجوگری که ماموریت مهمی برای پیدا کردن بهش دادن،

دارم دنبال چیزی میگردم که نمیدونه چیه!

۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

ورطه ی سرعت

این روزا بیشتر از همیشه سرعت گذر زمانو حس میکنم.بااینکه زمان بیشتری رو به خودم اختصاص دادم و خیلی بیشتر از نت فاصله گرفتم، اما هیچ تغییری توو سرعتی که روزها سپری میشن ایجاد نشده.خیلی سریع هفته به پایان میرسه و روز شب میشه. خیلی سریع ماه به پایان میرسه و ماه جدید میرسه.خیلی سریع حرفای استادت تموم میشه و پامیشه میره.خیلی سریع وقتی جلوی دوستت نشستی و حرفی نمیزنی عقربه ها میچرخن و هوا تاریک میشه.

دیگه خبری از اون آرامشی که توو بچگیام وجود داشت نیست..همه چی به آرومی جلو میرفت و تو میتونستی از هر ثانیه به اندازه ی یک روز لذت ببری.هرثانیه واقعا یه ثانیه بود..

وقتی دستتو میکردی توو تشت آب یا با شیلنگ آب بازی میکردی،به اندازه ی یک سال طول میکشید و خنده هات کشدارترین خنده ی ممکن بود..هیچی تمومی نداشت!مدرسه رفتن یا بستنی خریدن از سوپرمارکت به اندازه ی خوندن چنتا کتاب چند جلدی هزارصفحه ای طول میکشید..پر از اتفاق بود..جریان داشت..الان انقد همه چی سریعه که وقت نمیکنی بهش فکر کنی یا اصلا اونقدر نچسبه که توو ذهنت خاطره نمیشه و فقط توو یه دور تند جاشو به یه اتفاق دیگه میده.

من هنوزم جزییات ریز اون روزایی که مدرسه تموم میشد و اولین کاری که میکردم درآوردن دستگاه سونی پلی استیشن و چیدن بازی های محبوبم روی میز و برداشتن یه پونصد تومنی و دویدن تا کوچه ی دوم و خریدن چنتا کیم رویایی بود رو یادمه..یادمه که چون زیاد میدویدم سردرد شدید میگرفتم و کنار اون درختی که کنار اون تیربرق بود وایمیستادم و چون خیلی تپل بودم به نفس نفس میفتادم..

یادمه زمان واقعا زمان بود و با چند دور بازی کردن بازیهای محبوبم که شامل مرحله دوم کراش میشد:))، ساعت به زور به یازده ظهر میرسید چه برسه به نهار!

همه چی به آرومی پیش میرفت و سرجای خودش بود و مزه ی واقعی داشت اما این روزا کوچکترین کاری نصف روزمو ازم میگیره!

مامان یبار برای یکی از دوستاش تعریف میکرد وقتی داداشم کوچیکتر بود،که میشه دهه ی شصت، چندین و چند کار سنگین رو با هم انجام میداده و تازه به ناهار میرسیده و اونم آماده میکرده اما الان با خوردن صبحونه متوجه میشه ناهار رسیده و هیچ کاری نکرده!

چرا این دور انقد تند شده؟

زمان کی فرصت کرد انقد سریع شه ؟

کی همه چی انقد سرعت گرفت که من نفهمیدم؟

فقط وقتی شبا همه خوابن میتونم اون کندی و حرکت آروم عقربه ها و سکوتی که میخوامو توو یه گوشه از اتاقم پیدا کنم..بیدار بودن توو اون ساعت برای من که خیلی خوش خوابم سخته، اما بهترین راه برای دور شدن از اینهمه شتابه.

لحظه ها با شتاب دارن میگذرن.یه روزی دوسش داشتم اما الان دیگه این شتابو دوست ندارم..الان بیشتر از هر وقتی دوست دارم زمان به کندی بگذره و من توو قایق چوبی و بنفشم به آرومی پارو بزنم و ستاره هارو تماشا کنم..

دلم میخواد همه چی اروم پیش بره؛اما همه دارن میدون..

دلم میخواد وقتی دارم یه کتابو ورق میزنم، زمانم به همون کندی بگذره.اما سرمو بلند میکنم و میبینم سایه های اتاقم جابجا شدن..

دلم میخواد آرامش و آسودگیو به عقربه ها برگردونم اما همه اون کوتاه بلندای مشکی و بنفش و قرمز، هرروز تندتر از دیروز میچرخن..تندتر..تندتر..

..

🍀🍀🍀

یه چند روز هم هست نمیتونم برای پستهای وبلاگم عکس بذارم چون هرچی منتظر میمونم مرحله ی ارسال فایل لود نمیشه..کسی نمیدونه چرا؟:(🍀

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

حیات دوباره🍀

حیات دوباره

روزی فرا خواهد رسید که جسم من زیر ملحفه ی سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم میگذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و نداسته،زندگی ام به پایان رسیده است. در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.بگذارید آن را بستر زندگی و حیات دوباره بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

استخوانهایم،عضلاتم،تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به یک کودک فلج پیوند بزنید.هر گوشه از مغز مرا بکاوید،سلول هایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند فریاد شادی بزند و دختر ناشنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید،بگذارید خطاهایم،ضعفهایم و گناهانم دفن شوند.روحم را به دست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید،عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست کلام محبت آمیزی بگویید.اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید همیشه زنده خواهم ماند؛این است نهایت بشر دوستی و کمک به تامین سلامت انسان ها بعد از مرگ من.عشق،چگونه زنده ماندن برای همیشه است.خدایا از من بپذیر🍀

🍀

زیرشو امضاء کردم.البته خیلی وقت پیش اینترنتی ثبت نام کرده بودم اما کارتمو نداشتم و همش نگران این بودم که واقعا اون ثبت نام کافی بود یا نه.امروز که توو حیاط دانشگاه دیدمشون،ازشون پرسیدم و گفتن این فرق میکنه و من با خوشحالی فرمو ازشون گرفتم.

هیچی به این اندازه آرومم نمیکنه که مرگم به این شکل رخ بده.یکی از دغدغه هام همینه.واقعا نمیتونم اتفاق دیگه ای رو برای خودم تصور کنم!

تا وقتی هستیم که هستیم و باید درست زندگی کرد🍀اما برای من رفتنی باشکوه تر از این وجود نداره🍀

باید اینو بپذیریم که یه روزی از بین عزیزانمون میریم.بعضیا زودتر؛بعضیام دیرتر.اما من از ته دلم از خدا میخوام به شکلی از اینجا برم که ادامه دهنده ی زندگی آدمای دیگه باشم:) دلم میخواد قلبم توو سینه ی کسی بتپه که بعد من سیروانو دوست داشته باشه..و مثل من سالها و سالها...

دلم میخواد بعد مرگمم این قلب بتپه و سیروانو دوست داشته باشه..دلم میخواد چشمام به کسی هدیه شه که یه روز بهش نگاه کنه و بهش بگه دوستت دارم!💜

درسته هیچکس نمیدونه قراره چجوری بره، اما من با همه وجودم میخوام رفتنم این شکلی باشه و همه وجودم زندگی بخش باشه برای آدمای دیگه🍀

بقیه اش با خودت خدای مهربونم:))تو که هیچوقت دست رد به دعاهام نمیزنی بنفش ترین🍀

۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Legend 28

95/7/11

فردا اولین روز کاریمه:)))))))))))))))))))))))))))))💜

۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

خالی

توو این روزا که تکلیفم با هیچی مشخص نیست،تکلیفم با خودم مشخص نیست با آینده ام مشخص نیست،با رشته ام مشخص نیست که نشستم وسط تختم جایی که دقیقا وسط اتاقمم محسوب میشه اتاقی که هیچ جای دنجی توش نیست و توو پوچی محض غوطه ورم! توو این روزا داداشم هی میاد و میگه باید به آینده ام فکر کنم و ازم میخواد توو کار جدیدش باهاش شریک شم!کاری که هیچ علاقه ای بهش ندارم و چندبار بهش گفتم من ترجیح میدم کاری که انجام میدم با روحم سازگار باشه نه با جیبم!

این روزا همه چی به طرز مزخرفی متوقف شده چون من نشستم و حتی فکرم نمیکنم!اوایل دور شدن از تلگرام و اینستاگرام دلم میخواست این یه ماه فکر کنم و فکر کنم..اما بعدش فهمیدم بهتره یه مدت به هیچی فکر نکنم.

ذهنم غوطه وره..حس کسیو دارم که روی دریا دراز کشیده و به هیچی فکر نمیکنه!

بدم نمیاد از این روزا..فرصت اینو دارم زل بزنم توو چشمای خودم..فرصت اینو دارم به هیچی فکر نکنم..بس نیست اینهمه فکر کردن؟

پریزو کشیدم  سکوت و سکوت..

درسته همه چی متوقف شده و کارایی که کردم خیلی کمه و اصلا به چشم نمیاد و به جهنم! 

دلم میخواد یه مدت به هیچی فکر نکنم اصلا!

درسته خیلی مزخرفم این روزا!

مثل چسبی که میخوای جدا کنی اش اما جدا نمیشه و تهش یه تیکه از دیوارم با خودش میکنه!

درسته این روزا از خودم بدم میاد اونقد که دلم میخواد برم زیر و آب و تا وقتی آدم نشدم نیام روی آب!

اما فکر میکنم همه ی ما برای بهتر شدن به همچین روزایی نیاز داریم!

بعضیا این روندو ادامه میدن و به جایی نمیرسن،یه سریا تسلیم میشن تن میدن به یه زندگی مزخرف تر!

بعضیام سبز میشن قد میکشن:)البته بعد شخم زدن خودشون!

۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

رفت..

پیشو امروز صبح برای همیشه از پیش ما رفت..

جلوی چشمای من جون داد..

خودم خاکش کردم..

همون ماشینی که بهش زد یکم جلوتر میخواست بزنه به من...

وقتی دیدمش قلبم ریخت...

زنده بود!

نفس میکشید..

ولی برای زنده موندنش هیچ کاری نمیتونستم بکنم..

خواب نیستم...

پیشو دیگه نیست..

همه گلوله های سنگی دنیا جمع شده تووی سینه ام..

پیشو دیگه نیست..

قلبم میسوزه..

۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

حوالی 14:30

#وبلاگ


امروز کلی حس برای نوشتن دارم..هربار که میام کتابخونه و هربار کسایی رو میبینم که دارن واسه کنکور میخونن،دلم میخواد همه چیو بذارم کنار و منم دوباره بخونم!نیازی به کتمان کردنش نیست که با دیدن این صحنه ها یه غم وحشتناکی قلبمو احاطه میکنه که نمیدونم چجوری باید از شرش خلاص شد..

خب نشستم اینجا و هوا بارونیه و یکی از پنجره ها بازه..که همینکه نوشتم بازه یکی بستش!سردم بود! ازش ممنونم!

یه باد شدید پاییزی میاد..دلم میخواد برم بیرون و کوچه ی کاوه رو گوش کنم..

میرم بیرون و کوچه ی کاوه رو گوش میکنم..

هی راسن!

اینجوری نباش دیگه..یجوری بهشون نگاه میکنی انگار همه ی اونا آینده دارن جز تو!

14:16

شاید باید یه پریز بنفش بسازی و اینجور وقتا سرشو وصل کنی به یه گرامافون که داره همه معجزه ها و اتفاقای این چهارسالو از اول برات تعریف میکنه و پس زمینه ش یکی میخونع"لبخند بزن به مهتاب نگو تاریکه..از بوی بارون پیداست بهار نزدیکه.."

پاییز هیچوقت برای من اون چیزی نبوده که توو متنا و شعرای غمگین توصیف شده! پاییز برای من یه بهار پنهانه که روحمو جلا میده..

ادمای کمی هستن که میفهمن توو پاییز زندگی کردن یعنی چی:)

خب..اون پریز باید یه سری بنفشیجات بهم تزریق کنه تا از راسن مزخرف و دلگرفته ی کتابخونه دور شم..تا ذهنمو پرواز بدم..تا brave و strong باشم!

..

right here=>💜

22:39

۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28