افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه سه شنبه ی بلوطی رنگ🍃

اتفاق خوب امروز رفتن به دانشگاه بود..کنار گذاشتن یه تیکه ی چسبناک و لزج از راسن خجالتی.

از خونه زنگ زدم و برنداشتی..گفتم حق داری باهام قهر باشی!دلم شکست اما حقم بود..من باز زده بودم زیر قولم!من یه پست فطرت عهد شکن بودم!من یه بیشعور بی لیاقت بودم!

نمیدونم چی شد به دلم افتاد با گوشی زنگ بزنم و برداشتی!!

سکوت محض..اولش قطع و وصل میشد اما یهو سکوت محض..یه چیزی بهت گفتم که یهو سکوت شکست و صدای باد اومد!واقعا صدای باد بود!نه صدایی که همیشه میومد..هوو هووو..

اشکام ریخت..همونجایی که میخواستم قطع کنم و حرفم تموم شده بود،انگار درست قبل از گذاشتن نقطه و بعد از نوشتن آخرین حرف،نقطه گذاشتی و خودت قطع کردی!

که انگار بهم گفتی خب پس شروع کن!

جلوی آیینه مثل جن زده ها دنبال یه تیکه پارچه ی سبز بودم..اما هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا گذاشتمش..تنها پارچه ای که جاشو میدونستم و درست جلوی چشمم توو یه جعبه بود،همون پارچه ای بود که پسرعموم از کربلا آورده بود.."پارچه ی امام حسین!"

به نیت تو برداشتمش و هی دور خودم چرخیدم و نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم!تااینکه یه نیرویی باعث شد هرچی که توو زیپ وسطی قدیمی ترین کوله پشتی ام بود رو بریزم بیرون و اونو تنهایی بذارمش اونجا..

گفتم میشه باهام بیای دانشگاه؟میشه واسطه شی همه چی درست شه؟آخه من نمیدونم چی باید بگم..تو که منو میشناسی! میشه من یه چیزی بگم تو مواظب باشی و همه چی درست شه؟ بعد به خدا گفتم البته به شرطی که این اتفاق بهترین اتفاق توو این شرایط باشه!

رسیدم ترمینال.سوار تاکسی شدم.رسیدم دانشگاه.رفتم کتابخونه و از اون آقایی که دلم میخواست نباشه یه سوال کوتاه پرسیدم!و فهمیدم اونقدرا که من فکر میکردم اخمو نیست:)اتفاقا مهربونه=)رفتم طبقه ی سه.و داشتم به اسمی که بهم معرفی کرده بود فکر میکردم.آقای "پیشه گر" و توو دلم میگفتم حتما آدم خوبیه!نباید از اینا باشه که بقیه رو از سرشون وا میکنن!

رسیدم به اتاقش.مثل دختربچه کوچولوها موندم کنار در!اخه یه خانمی اونجا بود که کار داشت.آقاهه متوجه شد:)خواست کارمو بهش بگم..گفتم نه اول کار ایشونو انجام بدید!

گفت پس بفرمایید بشینید.

گفتم نه! سرپا راحتم!

واقعا نمیتونستم بشینم اخه!یه سری حسا توو دلم قاطی پاتی شده بود..ولی کاملا مشخص بود چقدر مهربون و صبوره.این قلبمو آروم میکرد:)به خودم گفتم تهش اینه که میکه نه و منم از فردا میرم دنبال موردای دیگه!بعد کلی صبر کردن ازم خواست برم جلو و کارمو بگم.

گفتم.

یکم فکر کرد بعد 2 تا موقعیتو توضیح داد و گفت دومی برای شما بهتره.یه سوال پرسید یهویی !! و فکر میکنم بعد از اون سوال بود که میخواست هرجور شده کارم راه بیفته.انقد توو این شهر لعنتی آدمای مزخرف و بی اعصاب دیدم که وقتی یه آدم مهربون و صبور میبینم که هرکاری برام میکنه تا مدتها توو شوکم!از اولشم یه حس خوبی داشت چهره و حرف زدنش..که باعث شد دلم قرص شه و لبخند به چه گندگی بزنم..ولی خب بعد اون سوال همه چی عوض شد.دیگه دلش میخواست 100% کارم درست شه.بهم گفت باید درخواست بنویسم=)خب نوشتم:))و بعد گفت باید برم پیش معاون که استاد خودم بود! اما این پروسه سه چهار بار طی شد و آقای معاون اصرار شدیدی به هماهنگ کردن با یه اقای × داشتن که امروز دانشگاه نبود! تا اینکه آخر سر همون اقای پیشه گر شماره ی خودشو داد و گفت این روزا بهش زنگ بزنم و یادش بندازم:)همشم فامیلیمو چنبار پرسید و تکرار کرد که یادش بمونه:)

هرچند الان همه چی روی هواست و هیچی نه 100% عه و نه 0%؛اما دارم به آدمای خوب فکر میکنم:)دارم به امام رضایی که قبول کرد باهام بیاد فکر میکنم..دارم به پارچه ی سبزی که شماره ی اتاق آقای پیشه گر کنارشه فکر میکنم💜

#خوب باشیم..بخدا خوب بودن سخت نیست:)

۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

ماییم و صراحت کهنه ی تازه شدن..🍀

همه چی راجع به راسن این روزا رو شمس خلاصه کرده توو چند حرف:) :



"مرا تازه و نو بین که من هیچ کهن نشوم.."

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28