ابن روزا مشغول ساختن گوشه ی دنجم توی حیاط خونه ام.بعد کلی بالا پایین کردن سوراخ سمبه های خونمون،به این نتیجه رسیدم اتاق خودم که از اول هیچی،اتاق کنکورمم که چند وقتیه دست داداشمه،میمونه یه قسمتی از حیاط که سقف داره اما در نداره:))))) ، و از 50% شخصیتش به عنوان انباری یاد میشه:|،یهو جوگیر شدم و خالی ش کردم بیرون! خیلی اتفاقی!قرار بود برم بیرون ولی از ظهر تا شب تمیزش کردم:)

یادمه دوران دبستان همیشه یه موکت مینداختم وسطش و مشغول بازی و خیالبافی میشدم..تنهایی.. یادمه یانگوم نگاه میکردم و غذای جدید ابداع میکردم!همه علفای هرز حیاط به لطف من و منوی روزانه ام هرس میشد!

یادمه اونجا مرکز خلوت من بود..ورودی اش یه پرده داره،همیشه از چند جای مختلف درزهاشو میگرفتم تا همسایه بغلیمون از اون بالا منو نبینه:)

امروز فهمیدم هیچ جایی مثل اونجا نمیتونه باشه برای من.. نوستالژیک ترین نقطه ی این خونه.. جایی که بابا برام اون تابو ساخته بود..که مامان مینشست جلوی من روی کنتور آب..من تاب بازی میکردم و میگفتم خداجون منو بغل مامان بندازی:))و میپریدم بغلش..

اره..اونجا بنفش ترین نقطه ی این خونه ست..

فقط یه صندلی کم داره و یه رنگ و یه پرده ی جدید.

لای همون خرت و پرتا چنتا دفترچه خاطرات و چنتا از دفترهای انشامو پیدا کردم:)

حس معرکه ای بود..وقتی یه صفحه ی اتفاقی از اون دفترو خوندم..

"من از جای دیگه ای اومدم.از یجایی اون بالا بالاها..داستان من از اینجا شروع نمیشه.."

هی..

انگار من همیشه یه روح ماورایی داشتم:)فکر نمیکردم..هیچی از اون روزا یادم نبود..

اون نوشته ها بوی منو میدن..

این روزا دارم میگردم..

دنبال چیزی که خودمم نمیدونم چیه..

سرکار..خونه..

من مثل یه ربات جستجوگری که ماموریت مهمی برای پیدا کردن بهش دادن،

دارم دنبال چیزی میگردم که نمیدونه چیه!