مثل بیماری میمونم که گاهی

نه

مثل پرنده ی دوپایی میمونم که هرچی بیشتر بین آدما میمونه کمتر به خلق اهلیشون خو میکنه و هنوز وحشی و عصیانگره.

شاید یکی از اجدادم عقاب بوده بوده باشه.

اونوقت این پرنده ی دوپا،

سردرد میگیره از شلوغی شهر و آدماش

حالش بهم میخوره از اینهمه شلوغی.

یه تهوع دردآلود..

گوشیشو باز که میکنه سردرد و تهوع مثه باتلاق مثه گرداب مکنده ای اونو میبلعه 

چشماشو میبنده

برمیگرده به جنگل که بوی درختارو

چوب و سرخس و خزه هارو

رود و سنگریزه هارو

دوباره لمس کنه..

پرنده هه

دراز میکشه رو خاک بارون زده..

دراز میکشه و آروم گریه میکنه توو سکوت اون شب..