این روزا بیشتر از همیشه سرعت گذر زمانو حس میکنم.بااینکه زمان بیشتری رو به خودم اختصاص دادم و خیلی بیشتر از نت فاصله گرفتم، اما هیچ تغییری توو سرعتی که روزها سپری میشن ایجاد نشده.خیلی سریع هفته به پایان میرسه و روز شب میشه. خیلی سریع ماه به پایان میرسه و ماه جدید میرسه.خیلی سریع حرفای استادت تموم میشه و پامیشه میره.خیلی سریع وقتی جلوی دوستت نشستی و حرفی نمیزنی عقربه ها میچرخن و هوا تاریک میشه.

دیگه خبری از اون آرامشی که توو بچگیام وجود داشت نیست..همه چی به آرومی جلو میرفت و تو میتونستی از هر ثانیه به اندازه ی یک روز لذت ببری.هرثانیه واقعا یه ثانیه بود..

وقتی دستتو میکردی توو تشت آب یا با شیلنگ آب بازی میکردی،به اندازه ی یک سال طول میکشید و خنده هات کشدارترین خنده ی ممکن بود..هیچی تمومی نداشت!مدرسه رفتن یا بستنی خریدن از سوپرمارکت به اندازه ی خوندن چنتا کتاب چند جلدی هزارصفحه ای طول میکشید..پر از اتفاق بود..جریان داشت..الان انقد همه چی سریعه که وقت نمیکنی بهش فکر کنی یا اصلا اونقدر نچسبه که توو ذهنت خاطره نمیشه و فقط توو یه دور تند جاشو به یه اتفاق دیگه میده.

من هنوزم جزییات ریز اون روزایی که مدرسه تموم میشد و اولین کاری که میکردم درآوردن دستگاه سونی پلی استیشن و چیدن بازی های محبوبم روی میز و برداشتن یه پونصد تومنی و دویدن تا کوچه ی دوم و خریدن چنتا کیم رویایی بود رو یادمه..یادمه که چون زیاد میدویدم سردرد شدید میگرفتم و کنار اون درختی که کنار اون تیربرق بود وایمیستادم و چون خیلی تپل بودم به نفس نفس میفتادم..

یادمه زمان واقعا زمان بود و با چند دور بازی کردن بازیهای محبوبم که شامل مرحله دوم کراش میشد:))، ساعت به زور به یازده ظهر میرسید چه برسه به نهار!

همه چی به آرومی پیش میرفت و سرجای خودش بود و مزه ی واقعی داشت اما این روزا کوچکترین کاری نصف روزمو ازم میگیره!

مامان یبار برای یکی از دوستاش تعریف میکرد وقتی داداشم کوچیکتر بود،که میشه دهه ی شصت، چندین و چند کار سنگین رو با هم انجام میداده و تازه به ناهار میرسیده و اونم آماده میکرده اما الان با خوردن صبحونه متوجه میشه ناهار رسیده و هیچ کاری نکرده!

چرا این دور انقد تند شده؟

زمان کی فرصت کرد انقد سریع شه ؟

کی همه چی انقد سرعت گرفت که من نفهمیدم؟

فقط وقتی شبا همه خوابن میتونم اون کندی و حرکت آروم عقربه ها و سکوتی که میخوامو توو یه گوشه از اتاقم پیدا کنم..بیدار بودن توو اون ساعت برای من که خیلی خوش خوابم سخته، اما بهترین راه برای دور شدن از اینهمه شتابه.

لحظه ها با شتاب دارن میگذرن.یه روزی دوسش داشتم اما الان دیگه این شتابو دوست ندارم..الان بیشتر از هر وقتی دوست دارم زمان به کندی بگذره و من توو قایق چوبی و بنفشم به آرومی پارو بزنم و ستاره هارو تماشا کنم..

دلم میخواد همه چی اروم پیش بره؛اما همه دارن میدون..

دلم میخواد وقتی دارم یه کتابو ورق میزنم، زمانم به همون کندی بگذره.اما سرمو بلند میکنم و میبینم سایه های اتاقم جابجا شدن..

دلم میخواد آرامش و آسودگیو به عقربه ها برگردونم اما همه اون کوتاه بلندای مشکی و بنفش و قرمز، هرروز تندتر از دیروز میچرخن..تندتر..تندتر..

..

🍀🍀🍀

یه چند روز هم هست نمیتونم برای پستهای وبلاگم عکس بذارم چون هرچی منتظر میمونم مرحله ی ارسال فایل لود نمیشه..کسی نمیدونه چرا؟:(🍀