#وبلاگ
امروز کلی حس برای نوشتن دارم..هربار که میام کتابخونه و هربار کسایی رو میبینم که دارن واسه کنکور میخونن،دلم میخواد همه چیو بذارم کنار و منم دوباره بخونم!نیازی به کتمان کردنش نیست که با دیدن این صحنه ها یه غم وحشتناکی قلبمو احاطه میکنه که نمیدونم چجوری باید از شرش خلاص شد..
خب نشستم اینجا و هوا بارونیه و یکی از پنجره ها بازه..که همینکه نوشتم بازه یکی بستش!سردم بود! ازش ممنونم!
یه باد شدید پاییزی میاد..دلم میخواد برم بیرون و کوچه ی کاوه رو گوش کنم..
میرم بیرون و کوچه ی کاوه رو گوش میکنم..
هی راسن!
اینجوری نباش دیگه..یجوری بهشون نگاه میکنی انگار همه ی اونا آینده دارن جز تو!
14:16
شاید باید یه پریز بنفش بسازی و اینجور وقتا سرشو وصل کنی به یه گرامافون که داره همه معجزه ها و اتفاقای این چهارسالو از اول برات تعریف میکنه و پس زمینه ش یکی میخونع"لبخند بزن به مهتاب نگو تاریکه..از بوی بارون پیداست بهار نزدیکه.."
پاییز هیچوقت برای من اون چیزی نبوده که توو متنا و شعرای غمگین توصیف شده! پاییز برای من یه بهار پنهانه که روحمو جلا میده..
ادمای کمی هستن که میفهمن توو پاییز زندگی کردن یعنی چی:)
خب..اون پریز باید یه سری بنفشیجات بهم تزریق کنه تا از راسن مزخرف و دلگرفته ی کتابخونه دور شم..تا ذهنمو پرواز بدم..تا brave و strong باشم!
..
right here=>💜