کوله پشتیمو انداختم رو تخت و دفترو گذاشتم جلوم.
بعد تند تند شروع کردم به نوشتن : 
"خب!
از یجایی همه چیو پرت میکنی کنار و از اول شروع میکنی چون دنبال نتیجه ی بهتری."
بعد توو دلم گفتم فقط خودت مهمی.فقط خودت..
پس امشب میشینم و دو فصل اولش رو تموم میکنم..و تا تموم نکردم فردارو شروع نمیکنم! 
یه کتاب نچسب که از خوندنش لذت نمیبرم..و هیچ علاقه ای به مباحثش ندارم.
مکاتب 600 صفحه ای رو راحت میخونم خیلی مباحثش متنوعه اما لذت بخشه!
 ولی رشد 300 صفحه ای رو برای خوندن هر برگش ساعتها جون میدم!
از خودم بدم اومد..
چون قبلا جلوی کتابای نچسب کم نمیاوردم.
یه مدت از بس خودمو منحصر کردم به یه فضای محدود و تاریک، یادم رفته کی ام!هی ننوشتم.هی نخوندم.هی سرسری گرفتم اون نیمه ی دوم لعنتی 94! کی خودشو اینجوری خاک میکنه که من کردم؟موقع امتحانات یکم دویدم اما اونی نبود که میخواستم.تازه یه عالمه نامردی استادام روش!یادت رفته قولی که برای این ترم به خودت دادی؟ کم نذاشتی اما هنوز خیلی کار داری!
این کتاب نچسب بی مزه هیچی نیست راسن!
لطفا فراموش نکن آنچه که درونت هست..اون قدرت طوفاتی رو بیدار کن..
 لطف کن و فراموش نکن که جزء اهداف پایان ترم یکت این بود که ترم دو معدلت بره بالای نوزده و نیم!
پس لطف کن و بجنب و قورباغتو قورت بده!
اون کتابو ببلع!
تو باید تمومش کنی راسن، باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم باشه..
..
ظهر شد،
 رفتم برای ملوس ماهی بریزم..دوتا از بچه هاشم اومدن که باهاش غذا بخورن..چند روزه که شروع کردن به غذا خوردن به علاوه ی شیر مامانشون..
یهو دیدم که استخون ماهی گیر کرد توو گلوی همون بچه گربه ای که چن روزه عاشقش شدم!
همونی که من اصلا حواسم بهش نبود و خودش اومد و توو قلبم جاگرفت..
همونکه یجور خاصی زل میزنه بهم انگار میشناستم..
همونی که مامان میگه از ما فرار میکنه اما تو رو دوست داره و میاد سمتت..
همونی که چشماش طوسیه و امروز قلبم ریخت وقتی فهمیدم شبیه شیره..
وقتی ازش عکس گرفتم و با نگاه کردن به عکس تازه فهمیدم که چقد شبیه شیر نگاه میکنه و چرا نگاهش هربار قلبمو میلرزونده...
نباید اتفاق بدی براش بیفته...
بعد چن دقه حالش بهتر  شد..وقتی رفتم کلاس خوب بود! 
حالا از وقتی اومدم بی حاله..
درسته از اول که به دنیا اومده بود همش میخوابیدا..
ولی الان که خوابه دلم میزنه که نکنه حالش بدتر شه..
فردا میبرمش دکتر..
دیشب دلم لرزید..وقتی بهم زل میزنه یه چیزی توو چشماش هست که..وقتی سرشو ناز کردم و مثل شیر سرشو پایین اورد دلم لرزید..وقتی انگشتامو گرفت و نگام کرد دلم لرزید..
اون دوتای دیگه اصلا اینجوری نیستن..نمیمونن نازشون کنی..زل نمیزنن بهت! سرگرم بازی با خودشونن..اما لوییس..لوییس اینجوری نیست!
البته هنوز اسمش قطعی نیس..همینجوری بهش میگم لوییس.. تا ببینم بهش میاد یا نه!..
دیشب بهش گفتم با این کارات منو یاد شیر ننداز..
اما امروز تازه فهمیدم مثل اون نگاه میکنه..
مامان عکسشو ک نگاه کرد گفت راسن چقد شبیه شیره!!مارو نگاه کن فکر میکردیم شبیه لیسه! انگار شیره که کوچولو شده..
بعد زل زدم به عکست و گریه کردم..
یاد پسر کوچولوی یه ساله ام افتادم که پارسال کشتنش..
و من دیگه بعد اون نتونستم..
هنوزم جای خالیش قلبمو به درد میاره..
حالا امروز توو لحظه های خوبی نفهمیدم که شبیهشی..
شبیه دایی ات!
اخه چرا فرم صورتت مثل اونه؟ 
چرا مثل اون زل میزنی؟
هیشکی برام شیر نمیشه اما مگه میشه نگام کنی و یادش نیفتم و بغلت نکنم؟
خوب شو لوییس..محکم باش..تا فردا صبح محکم باش..میدونم گلوت درد میکنه کوچولوی من ..میدونم درد میکنه اما خوب میشی..تو خوب میشی..💜