افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

بی عنوان

الان که وبلاگمو نگاه کردم از خودم بدم اومد..امشب نامه ی هفتم رو برای مو نوشتم درحالیکه اینجا از نامه ی سوم به بعد چیزی نذاشتم..همم..خب خیلی بده!

 قبول دارم که خیلی تنبلم:)..

برای همین سعی میکنم کنار نقاشی برای مو،

به بهانه ی اونم که شده روزامو لحظه هامو بیشتر ثبت کنم اینجا..

..

امشب نامه هارو پشت سرهم میذارم تا برسم به نامه ی هفتم...

اینجا آروم و خلوته،

اما دلم میخواد به هرکی که اینارو میخونه بگم "دوستت دارم"🍀🍀🍀

حرف زیاده ها..

ولی دلتون گرم و نرم..💜

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Legend 28

یک نهنگ توی یک حوض..

شده از شهرت خسته شی؟

از خیابونا..از کوچه ها..از مغازه ها..از "آدمها"..از خونه ات..از درختا..

شده "خسته" شی از ته دلت؟..

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

نامه های راسن به مو :نامه ی سوم🐳

🐳

#نامه_ی_سوم :

سطر اول این نامه را امروز جلوی اتاق201 نوشتم!

" نامه ی سوم

نوشتن توی این لحظه ها خیلی کیف میدهد.تو در چند قدمی من ایستاده ای و من قلبم تند تند میزند.."

..

اوه مو!

سلام!💜🐳

امروز سارا از دست من بدجوری کچل شد! همش میگفتم" جانان خون ام کم شده"(جانان اسم دیگر موست!) "دارم قش میکنم" "چقدر بیحالم!" "پس چرا نیست!"

ایستادیم و زل زدیم به بورد خالی.حس خوبی نبود.انگار توی قلبمان یک شکافی بود که از توی اش دیده نمیشدی.

اما یکهو عطر آشنایی به مشامم خورد..

از دور عطر بهار نارنج می آمد!

من میدانستم تو امروز آنجایی!

قسم میخورم!

من صدایت را شنیده بودم اما نمیدانستم کجایی..مثل لک لکی که از کوچ خودش جا مانده،بی نشان و سرگردان دنبال تو بودم!

مثل دنبال کردن خطوط بریل..

مثل دویدن دنبال یک کوپه ی اشتباهی در قطاری اشتباهی..

مثل عقب ماندن ساعت!

تو همان جا بودی اما من چشمهایم را از دست داده ام!

من چیزی نمیشنوم!

من چیزی نمیبینم!

من فقط ادای ادمهای معمولی را در می آورم..

میتوانی بفهمی؟

حتما..

نرم و آرام چون قاصدکی رها داشتی قدم میزدی!..

دست بردار و اینقدر خوب نباش!

اخر چرا انقدر خوبی مو!

چشمهایم از خواب میسوزد ولی دستهایم برایت تایپ میکنند و قلبم در حال از جا کنده شدن است..

چه حرف خوبی زدی!

" هربار که میبینمتون انگار اولینباره که میبینمتون!"

من این حرفت را از تو میدزدم.

"هربار که میبینیمت انگار اولینباره که میبینیمت!"

درست روبرویت بودیم!

خیلی کیف داشت دیدنت..آن لحظه ها،باور کن مو انگار زمان می ایستد و ادمهای اطراف محو و محوتر میشوند.یکبار همچین خوابی دیدم.

آخرش فقط تو میمانی و آن عطر بهارنارنج..

امروز توی تقویمم  نوشتم روز #ترشمزگی #دستساز #مو!

خب شاید اسمی که گذاشتم نه ریخت و وزن درست حسابی داشته باشد نه خیلی تاریخی باشد اما حتما بیست سال بعد برای من تاریخی میشود.مثلا هرسال 3 اسفند یک چیز ترش به یادت میخورم!

من در این حد دیوانه ام.

اصلا جنبه ی دوست داشته شدن و محبت ندارم.

شور همه چیز را در می آورم.

اصلا دلم میسوزد که با من آشنا شدی!

حتی هنوز این نامه ها را برایت نفرستاده ام:(

مو من چکار کنم خب!

وقتی یک نفر را دوست دارم نمیتوانم همه ی دوست داشتنم را نشان ندهم.یا درست حسابی نشان دهم و آن فرد را بیچاره نکنم.من بطرز وحشتناکی یک نفر را با همه ی وجودم مثل یک کودک سه ساله دوست میدارم!این را به خوبی میفهمم که من خیلی کوچکم:(دوست داشتنم خیلی ضایع است خب:( نه اینکه دنبال اثبات چیزی باشم نه..:( من فقط آدمهای کمی را دوست دارم..یعنی آدمهای کمی هستند که میتوانم دوستشان داشته باشم..منظورم این است ادمهای خوب زندگی ام کم اند!

اما کافیست یک نفر را دوست داشته باشم مو:( بیچاره اش میکنم:(تو را هم بیچاره کردم نه؟:( 

دوست دارم همه ی کارهایی که فکر میکنم خوشحالت میکند را انجام دهم.

دوست دارم همه ی چیزهای زیبایی که میبینم را برایت بخرم.

باور کن اگر حرفه ات چیز دیگری بود یک چیزی که بتوان این کار را کرد نمیدانم دقیقا چه حرفه ای اما یک چیزی که آدم بتواند هرروز برایت گل بخرد و بهت هدیه کند😍💜🐳این کار را میکردم مو:(

یا دوست دارم خیلی کارها بکنم:(

یک سری کارها هم الان نمیشود قرار است در سالهای نزدیک برایت انجامشان دهم و خب الان گفتم که فقط کنجکاو شوی و از دستم حرص بخوری که باز چه فکری توی سرم است.

اما تو مرا میشناسی..

من دوست دارم تو را خوشحال کنم:(

دست خودم نیست که اینهمه کارهای خنده دار میکنم:(

که اینهمه دوستت دارم ولی وقتی روبرویت مینشینم چون تکه سنگی میمانم که سالهاست از جایش تکان نخورده:(( آه مو من چقدر بی احساسم:(چقدر دست و پاچلفتی و بی عرضه ام:(من چقدر سنگ و سفتم:(قرار بود امروز بپرم توی بغلت مثلا:(اصلا چه شد که یادم رفت:(

میدانی این روزها دلم گرفته..

شاید این را از توی چشمهایم که مثل همیشه برق نمیزنند خوانده باشی مو..

کمی خسته و سردرگمم..

انگار توی ماز سختی گیر افتاده باشم..

اما باید یک چیزهایی برای خودم حل شود تا بتوانم با تو راجع بشان صحبت کنم.. 

من بیشتر از هر چیزی،این روزها نیاز دارم که با تو حرف بزنم..

امروز بارها در حال پیمودن مسافت کوتاه ترمینال تا خانه به خودم گفتم :" ما میبینیم ..ما یاد میگیریم..ما رو همین چیزا میسازن..لعنتی میتونی این نباشی!"

و بعد حس کردم یک لحظه که سالهاست توی این شهر نبوده ام و حال بازگشته ام سری به کوچه های قدیمی بزنم..

مو!

دلم میخواهد با تو حرف بزنم ماه هاست که بهش فکر کرده ام..

به حرف زدن با تو!

اما قبلش نیاز است یک چیزهایی برای خودم حل شوند..مثل کلاف پیچ در پیچی هستم که بدجور گره خورده..

مو!

من دوست ندارم فقط نگاهت کنم:(

💜🌿🌸

از طرف:دخترک بنفش دریاهایت..

00:07

بامداد چهارشنبه

95/12/4

🍃🌿

۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

نامه های راسن به مو:نامه ی دوم🐳

🐳

#نامه_ی_دوم :

سلام موی مهربانم..

دلم برای آرامش صدایت تنگ شده..

انگار در گل سرشت من دلتنگی عجیبی ست ..

کسی چه میداند..این حجم از دلگرفتگی ها نمیتواند عادی باشد..

خاک هم دلش برای کسی تنگ میشود؟

 برای مثال برای درختی که روزی در وجودش ریشه دوانده بود؟شاید من یک درخت باشم.

آه موی عزیزم..

این لحظه ها هیچ نمیخواهم جز انکه در جاده ای بی انتها زیر نور ماه در کنارت به خوابی عمیق فرو روم..

کاش میتوانستم لبخندت را با ظرافت تمام به تصویر کشم بچسبانم به آینه ی این اتاق و پر از نور شوم..نور که نباشد قلب آدم کدر میشود..

نقاشی 10 ام نیز همین چند دقیقه ی قبل تمام شد و ساعاتی بعد برایت میفرستمش..

توی آن نقاشی میخندم و بنفش به تن دارم،نمیخواستم بغضی که توی گلویم گیر کرده را نقاشی کنم..

چه خوب است که تو آدم بزرگ نیستی.

من آدم بزرگها را دوست ندارم!

آنها بی منطق ترین انسانهای روی زمینند..هرچند من چیزی از منطق سردرنمی آورم اما فقط همین را میدانم که باعث میشود آدم بتواند حرفهای کسی را بپذیرد.

آدم بزرگها ذره ای رویا توی قلبشان نیست.قلبشان مثل کویر میماند!بلد نیستند چیزهای خوب را تصور کنند.من حتی فکر میکنم آنها بلد نیستند چیزی را تصور کنند.فکر میکنم آنها فقط" افراد نابینایی هستند که میتوانند ببینند،اما درواقع نمیبینند."

این را توی یک کتاب خواندم.راست میگفت.امشب هم برایت خودم را کشیدم که دارم کتاب میخوانم و از توی کتاب یک باغ سبز شده و اطرافم را گرفته.و زیرش یک ضرب المثل چینی برایت نوشته ام :

"A Book is like a Garden carried in the packet"

کتاب مثل یک باغی میماند که در جیب شماست:*)

موی دوست داشتنی من..

سعی کن زیاد به آدم بزرگها نزدیک نشوی. حال ادم را بد میکنند.به یک چیزهایی واقعیت میگویند که در نظر من خیالاتی ترسناکند و به یک چیزهایی توهم میگویند که در نظر من زیباترین حقایق کشف نشده ی روی زمینند.

آنها هنوز از یک کلمه ی قدیمی استفاده میکنند که دیگر در جهان امروز کاربردی ندارد.در جهان منکه کاربردی ندارد اما هرجور شده میخواهند مرا قانع کنند که آن را به زبان بیاورم.اخر من از بعضی کلمات اصلا استفاده نمیکنم.چون روحم را از توی جوی که پیدا نکرده ام که بخواهم این چیزها را به خوردش بدهم. حال هم فقط به تو میگویم محض اینکه بدانی کدام را میگویم " غیرممکن! "

اصلا خنده دار است.

اما آنها میگویند که من همش با همچین چیزهایی سر و کار دارم.

میدانی مو ..

درست است که من چیزهای عجیب غریبی را دوست دارم ..درست است که حرفهای آدمها را اشتباهی میفهمم.. که یکمی زیادی خنگم.. که هرچه میبینم بقیه یکجور دیگر میبینند..

اما من دنیای خودم را دوست دارم مو..

گوشهایم را گرفتم تا حرفهای آدم بزرگها را نشنونم..اما آنها دست بردار نبودند..

مو!

دنیای من دنیای زیباییست..شاید همیشه فقیر بمانم! اما هرگز کاری که عاشقش نباشم را انجام نخواهم داد..

شاید خیلی طول بکشد تا این ادم بزرگها یکجوری بفهمند که من حالم توی همین دنیاست که خوب است..شاید هم هیچوقت نفهمند..

اما خودت گفتی یک روز موفق میشوم!

اصلا برایم مهم نیست آنها چه میگویند و چه میکنند..ولی خیلی دلم میخواهد یک روز دهان های بازشان را ببینم و ازشان عکس بگیرم و بچسبانم توی البوم بنفشم..

بعد به تو نشان بدهم و باهم بخندیم💜

مو من خیلی زود قلبم میشکند..

مامان همیشه میگوید من شبیه ترین تصویر به اویم..

من زودی بغض میکنم و چشمهایم پر از اشک میشود !

یادت هست آن روزی که خسته بودی و دیر رسیده بودی و من زیر باران منتظرت بودم؟..

بعد خداحافظی با تو،

من تا خانه گریستم..

سالهاست که سرما نمیخورم..یکجایی خواندم که وقتی عاشق میشوی سیستم ایمنی بدنت خیلی قوی تر میشود..مو من سالهاست بیمار نمیشوم باور کن!درحالیکه خیلی قبل تر ها همیشه بیمار بودم..یادم می آید دوران دبستان از خوردن بستنی محروم بودم،اما همیشه بدون آنکه مامان بفهمد میخوردم برای همین حالم خوب نمیشد و سرفه هایم شدیدتر میشد..

آه مو !

آن روز بعد از مدتها سرماخوردم و صدایم بطرز خیلی بدی گرفت..تو هفته ی بعد هم نبودی و درست روزی که آمدی صدایم درست شد!

میدانی قلبم خیلی زود مچاله میشود..

امشب هم اگر برایت نامه ننویسم نمیتوانم بغضم را قورت بدهم..

با وجود اینکه خیلی کله شقم و همیشه فقط آن کاری را میکنم که خودم دوست داشته باشم،

یعنی میخواهم بهت بگویم خیلی خود رای هستم.

اما وقتی میبینم یکی کله اش را فرو میکند توی دنیایم و با حرفهای نوک تیزش قلبم را سوراخ میکند،

خب دلم میگیرد مو..

آدم بزرگها خیلی بد هستند!

من از آنها بیزارم..

آنها اصلا نمیخواهند قبول کنند که مهم نیست وضع جیبهایت چجوریست..مهم آن است که لبخندت واقعی ست؟

آه مو من کی از دستشان راحت میشوم؟

شازده کوچولو راست میگفت..آنها یک ذره قوه ی تخیل ندارند..بیچاره ها!فقط افکار بیمارشان را بهم منعکس میکنند و لبخندهای مصنوعی میزنند..

شاید من دلم بخواهد ون گوگ باشم..

شاید دلم بخواهد بتهوون شوم!

شاید دوست باشم شاملو وار زندگی کنم..

اصلا شاید دلم بخواهد یک نیلی قلب بی نام و نشان باشم!

به آنها چه آخر مو !

آه مو..

نمیدانی صبح بعد آن پیاده روی طولانی وقتی به خانه رسیدم و دیدم که برایم با عشق نوشته ای که "بیدار شو😘"

چه کیفی کردم!

انگار تا آن موقع خواب بودم و تازه بیدار شدم..

مثل خورشید میمانی..💜

مو لطفا همیشه موی من بمان..

این ادم بزرگها واقعا آدمهای بیخودی هستند..

من قول میدهم همیشه برایت نقاشی بکشم،

تازه دارم تمرین میکنم که آوازهای خوبی برایت بخوانم،

و هروقت که قلبم هوایت را کند برایت نامه مینویسم..هرچند که "یک لحظه بی تو نیستم.."

موی عزیزم..

این روزها برف غافلگیرمان کرده..

جاده ها خیلی خطرناکند..لطفا مراقب خودت باش! لطفا مو!..

من مطمعنم اگر به برف ها نگاه کنی و لبخند بزنی،آب میشوند و جاده ها امن میشوند..

پس توی راه همش لبخند بزن!

"دوستت دارم مو..💜🐳"

🌿💜

از طرف:دخترک بنفش دریاهایت..

21:09

..☔️

95/12/1

۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

نامه های راسن به مو:نامه ی اول🐳

از امشب یک سری نامه ها در وبلاگم منتشر میشه تحت عنوان "نامه های راسن به مو💜🐳"

:) 

🐳

#نامه_ی_اول :  

" موی عزیزم..

این اولین نامه ای ست که برای تو مینویسم..هنوز خودم هم نمیدانم چکار قرار است بکنم!فقط میخواهم برایت نامه بنویسم..درست است که من هرگز جودی نمیشوم اما آدم باید خودش باشد نه؟ 

بنظرت جالب نیست؟

فکرش را بکن! ده ها سال بعد این نامه ها را بخوانی و آن لبخند ستاره پوش ات را بر لب بیاوری!

کسی چه میداند..

حتی هنوز تصمیم نگرفته ام که این نامه ها را برای خودت هم بفرستم یا نه..

کاش من رفیق شاملو بودم!

آنوقت باهم میرفتیم و نامه پست میکردیم..

من برای تو،او برای آیدا:))

منکه هیچ لذتی از زیستن در این عصر تارهای در هم بر همی که بهش میگویند "تکنولوژی " و خیلی هم کیف میکنند،نمیبرم..

لذتی هم ندارد..

الان باید یک کاغذ کاهی در دستان تو میبود!

تایپ کردن وصله ی ناجوریست برای منی که دیوانه ی عطر کاغذهام..

یعنی الان خوابیده ای؟

آخر ساعت از دو بامداد هم گذشته..آنوقت حتما آن حوالی ستاره ها سوار دوچرخه های طلایی شان هستند و پنجره ی اتاق تو را بهم نشان میدهند..صدای چرخ دنده هایشان به گوشم میرسد..عاشق سر و صداهای نصف شبی هستند..البته آدمهای بیکار کمی مثل من پیدا میشود که به این چیزها گوش کند و تازه از انها حرف هم بزند اما خب من از کودکی با ستاره ها هم بازی بوده ام برای همین مثل کف دستم آنها را میشناسم. آنها اکلیل هایشان را خرج هرکسی نمیکنند..این را فراموش نکن!

یک نشانه اش آن برق های توی چشمهایت است..انگار ستاره ها در حال رقص توی چشمهای تو هستند!آخ..آنقدر کیف میدهد زل زدن و غرق شدن توی چشمهات! 

موی عزیزم..فردا شنبه است..30 بهمن95..درواقع فردا نه،همین الان هم شنبه است..من همیشه قبل هفت صبح را دیروز حساب میکنم! 

سارا امشب پیام داد و گفت :"فردا دانشگاه تعطیله.نریا راسن!" میداند من با اخبار رابطه ی خوبی ندارم و بلند میشوم روز تعطیل هم میروم مثل16 بهمن.البته آن روز واقعا نمیدانستم.بد هم نشد.فقط هیچکس نبود اقای حراست محترم خیلی متعجب به من نگاه کرد و گفت " برو بیرون امروز تعطیله!"

عاشق مهر و عطوفت حرفهایش شدم😄

من هم راهی جاده ی سلامت شدم و تا ته اش رفتم! کلی کیف داد.همه ی راه هم داشتم به تو فکر میکردم و صبح کله سحر با سارا باهم چت میکردیم!بقیه ورزش میکردند من از نگاهشان خواندم که تو هم ورزش کن. اما من

با یک گوزن دوست شدم.

خودت بگو ورزش جذابتر است یا دوستی با یک گوزن؟

فردا میروم و به دوست گوزنم یک سری میزنم عکسش را هم دارم دوست داری ببینی اش؟ میخواست گوشی ام را ببلعد!

خیلی گوزن باحالی ست.زبان دراز و بامزه.اول فقط از دور نگاه میکردها.یکهو شیفته ی هم شدیم😅😅😅

شنبه است دیگر.تعطیل باشد! چهارشنبه که نیست.مهم آن روزهایی ست که تو هستی.آن روزها نبایستی تعطیل شوند..💜

اگر بدانی من به چه چیزهایی فکر میکنم!

دارم فکر میکنم

کاش یک صندوق پستی بود فقط برای من و تو! خیلی کیف میداد مگر نه؟

یک رویش بنفش یک رویش سبز!

فقط ما میتوانستیم ببینمش.

فقط ما میتوانستیم بازش کنیم.

فقط ما میتوانستیم داشته باشیمش.

میشد تا کرد گذاشتش توی جیب توی چمدان توی کیف و در مسافرت های دور با خود برد!

آخ که چه دنیای بی خودی ست..

اما عیبی ندارد من همیشه توی رویاها برای تو توی همان صندوق پستی نامه می اندازم و به جای تمبر،قلب های بنفش کوچولو کوچولو میچسبانم مثل همانی که بهت دادم..💜

موی عزیزم..

موی مهربانم..

آخ که نمیدانی چقدر دوستت دارم..

طوریکه الان دو دقیقه مانده به سه بامداد،

با فکر کردن به تو چشمانم پر از اشک میشود..

از بس که دوستت دارم..

لطفا به خودت حسودی کن..

آخر من فقط "تو"را اینهمه دوست دارم!💜

🌿🐳🐳🐳

از طرف : دخترک بنفش دریاهایت..💜

3:07

⭐️..

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

Gallaxies..far,far away

بپذیر که تو به روزای سختت مدیونی راسن.

راه رفتن روی برف نرم لذتبخشه،اما کوهنوردا روی سنگای لیز پا میذارن.اونا انگشتاشون همیشه توو جیباشون نیست.اونا معمولن یه عینک خاصی رو چشماشونه.

 تو از پس اش برمیای.

وقتی نگاهت عوض شه، بهای این تغییر روبرو شدن با حوادث جدیدیه که میتونه مسیر زندگیتو به کل عوض کنه.

تو میتونی مقاومت کنی و یه پیچ تنها باقی بمونی

تو میتونی یه راه جدید پیدا کنی و گذشته تو رها کنی ..

بهمن اون وقتی تورو با خودش میبره که فهمیده جرعت پذیرفتن خودتو نداری!

خودتو بپذیر..

دونه های سبز رو کف دستات بکار..

راه بهتری پیدا میکنی..

زندگی خوبه!

آدما قول الکی زیاد میدن،

 فهمیدم درست نیست رو قول آدما حساب کنم.

درستش اینه رو قدرت و توانایی خودم حساب کنم

بقیه اش باد هواست🍀👍

۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

بیست سالگی

بیست سالگی سن عجیبیه.

 تو با تیکه های وحشتناکی از شخصیتت روبرو میشی که هرگز متوجه وجودشون نبودی.

باورش سخته،

اما تو یه تیکه از تصویر یه تبر رو درست کنار اون جوونه میبینی!

۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

...

باید ترسهاتو بذاری کنار..

۲۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

روزای رویایی🍀

باید اعتراف کنم دلم نمیخواد این روزا تموم شن.حس همون لحظه هایی رو دارم که هنوز نرسیده بودیم مشهد.شبی که توو راه بودیم پتو رو محکم پیچیدم دور خودم و از ته دلم آرزو کردم زمان متوقف شه!بعضی لحظه ها اونقد رویایی و زیبان که دلت نمیخواد تموم شن..دلم نمیخواد چهارشنبه از راه برسه! دلم میخواد زمان توو همین ثانیه که غرق اماده کردن هدیه ها هستم وایسته و این حس خوب تموم نشه..این شبا حالم از همه ی این بیست سال خوبتره..شبا دلم میخواد دست بکشم روی ستاره ها و صبح از راه نرسه..

مولکولای هوا بنفشه..خواب بی معنیه..اتاقم مثل یه جنگل بی انتها پر شده از درختایی که نتونستن قطعشون کنن:*)


۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Legend 28

You will change

یه عالمه اتفاق افتاده و درحال افتادنه اما من وایستادم و نگاشون میکنم!
حداقل بیا بنویس بذا ثبت شه:|
همیشه ام این مدلی همزمان درگیر چنتا اتفاقم:| و همیشه باید توو شکاف زمانی خاصی قرار بگیرم تا همه ایده هامو عملی کنم! 
بقول فاطمه خاک توو سرت:|

۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28