افسانه ی من که سالها بعد نوشته خواهد شد..💜

من امروز سوار ماشین امام رضا شدم..!


امروز اصلا قرار نبود دلم بگیره...که شال و کلاه کنم برم لب ساحل قدم بزنم..موقع برگشت راهمو دور کنم و از مسیر همیشگیم جدا شم..کل شهرو دور بزنم و هرکاری کنم پاهام برای سوار شدن یاری ام نکنه..

علی چه میفهمه این چیزارو؟ بذار هرچقد دلش میخواد سر دیر خونه اومدنای من اخم کنه...طفلکی چه میفهمه صدای قلب آدمیزادو!

اونهمه راه رفتم و با خالی دیدن مغازه ای که چندسال پاتوقم بود بهت زده برگشتم! و دوباره مسیر دورتری رو انتخاب کردم!

هدفون روی گوشم بود! مامان خونه دعوا کرد که امروز وفاته! بنظر اون هرچی گوش بدی گناهه! فرقی نمیکنه چیه اصلا نباید موزیک پلیرتو باز کنی!

یهو وسط خیابون وایستادم برای تاکسی..

یه خانم پیری کنارم بود اما تاکسی درست رویروی من وایستاد و فقط یه نفر جا داشت اونم جلو..خانمه نیومد سوار شه و من سوار شدم!

همینکه نشستم دیدم اقاهه به خانمی که عقب نشسته بود گفت کرایه نمیگیرم امروز نذر کردم خواهرم..

همچین وقتایی من اول به گوشم اعتماد نمیکنم.ولی به منم همینو گفت!

انقد بنفش بود..انقد صداش و ماشینش آرامش داشت..

این اولینباری بود که حس کردم خیابونای شهرمو نمیشناسم..حس کردم اینجا نیستم..

اخه من بهت چی بگم؟..

همیشه وقتی که انتظارشو ندارم یهو یه کاری میکنی..یهو صدات میپیچه در گوشم و میگی "دوستت دارم!"..

یادته؟

دوسال پیش توو داستانم همچین چیزی نوشتم..

اون فقط یه داستان بود..

اما امروز من مهرداد اون قصه بودم!

امام رضا جانم..🌸

فکر کردن به اینکه اینهمه دوسم داری دیوونه ام میکنه💜

به فهیمه گفتم برگرده سمت مهربونیت و از طرفم بهت بگه "عاشقتم.."

هرچند مطمعنم تو امروزهمینجا بودی..🍀

۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۶ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Legend 28

دارم دوباره کهکشان میشم!

راستش به خودم قول دادم تا وقتی واقعا بطور عملی یه کاری انجام ندادم نیام چیزی ننویسم!

آقای شرافتی یه فایلی در چنل رادیو صدای زمین گذاشت مدتها پیش به اسم " دو مثل دوستت دارم.."

یه تیکه از اون فایل، یجایی هست که با حالت خاصی میگه /خوشحالم../

انگار یه نفس عمیق کشیده باشی یا به برفای زیر پاهات نگاه کرده باشی..

خوشحالم...

بالاخره دارم میشکنم سنگ روی تنمو..

صدای ترک خوردنش لذتبخشه!این درد لعنتی خیلی لذتبخشه...دردی که حاصل زیر پاگذاشتن خودته! خودی که باید انداختش لای زباله های غیرقابل بازیافت!

۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

تعادل ندارم که:))

یه ماه اینجا هیچی ننوشتم!

البته دلایل زیادی داره همین یک ماه ام دنبال چیزی بودم که هنوز پیداش نکردم و همین اعصابمو خط خطی کرده.فکر کنم اخر خودم بسازمش!ولی خب دلیل مهمترش میتونه تنبلی! و انجام یه سری کارای بنفش و خستگی باشه:)) 

تنبلی از اینکه من هنوز وبلاگم در اولویتم نیست.و خاک بر سرم:)))

یه سری کار بنفشم که درحال انجامه.ذهنمم آشفته ست چون دی ماه نزدیکه و هنوز هیچ کاری نکردم. جنس خستگیمم خوبه بخاطر کاره =)

ولی به هرحال برگشتم دوباره بنویسم:))

میام مینویسم به جون کاکتوسم که دو هفته ست دارمش!

۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

:))

۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

نگاه کردن بهت رو ترجیح میدم به نوشتن..قاب عکس تنهایی من🍀




                 

۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

One new message🍀

بعد یه روز سخت که همه تار و پود بدنت درد میکنه و مثل خمیری که وا رفته روی تخت وا رفتی..میخوای سرتو بذاری و فقط یکم بخوابی که چشمت میخوره به یه پیام جدید..

بازش میکنی..قلبت تند تند میزنه.. داری با برق چشمات توو کهکشان قدم میزنی..

Fatemeh :

💬

عیّوق : ستاره ایست سرخ رنگ و روشن در کنار راست کهکشان که پس از ثریا طلوع میکند و پیش از ان غروب. 

مظهر دوری و روشنایی و بلندی ست.." 


کلمات عاجزن..

مرسی که لبخند میشی رو لبام💜

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Legend 28

این روزا🍀

ابن روزا مشغول ساختن گوشه ی دنجم توی حیاط خونه ام.بعد کلی بالا پایین کردن سوراخ سمبه های خونمون،به این نتیجه رسیدم اتاق خودم که از اول هیچی،اتاق کنکورمم که چند وقتیه دست داداشمه،میمونه یه قسمتی از حیاط که سقف داره اما در نداره:))))) ، و از 50% شخصیتش به عنوان انباری یاد میشه:|،یهو جوگیر شدم و خالی ش کردم بیرون! خیلی اتفاقی!قرار بود برم بیرون ولی از ظهر تا شب تمیزش کردم:)

یادمه دوران دبستان همیشه یه موکت مینداختم وسطش و مشغول بازی و خیالبافی میشدم..تنهایی.. یادمه یانگوم نگاه میکردم و غذای جدید ابداع میکردم!همه علفای هرز حیاط به لطف من و منوی روزانه ام هرس میشد!

یادمه اونجا مرکز خلوت من بود..ورودی اش یه پرده داره،همیشه از چند جای مختلف درزهاشو میگرفتم تا همسایه بغلیمون از اون بالا منو نبینه:)

امروز فهمیدم هیچ جایی مثل اونجا نمیتونه باشه برای من.. نوستالژیک ترین نقطه ی این خونه.. جایی که بابا برام اون تابو ساخته بود..که مامان مینشست جلوی من روی کنتور آب..من تاب بازی میکردم و میگفتم خداجون منو بغل مامان بندازی:))و میپریدم بغلش..

اره..اونجا بنفش ترین نقطه ی این خونه ست..

فقط یه صندلی کم داره و یه رنگ و یه پرده ی جدید.

لای همون خرت و پرتا چنتا دفترچه خاطرات و چنتا از دفترهای انشامو پیدا کردم:)

حس معرکه ای بود..وقتی یه صفحه ی اتفاقی از اون دفترو خوندم..

"من از جای دیگه ای اومدم.از یجایی اون بالا بالاها..داستان من از اینجا شروع نمیشه.."

هی..

انگار من همیشه یه روح ماورایی داشتم:)فکر نمیکردم..هیچی از اون روزا یادم نبود..

اون نوشته ها بوی منو میدن..

این روزا دارم میگردم..

دنبال چیزی که خودمم نمیدونم چیه..

سرکار..خونه..

من مثل یه ربات جستجوگری که ماموریت مهمی برای پیدا کردن بهش دادن،

دارم دنبال چیزی میگردم که نمیدونه چیه!

۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

ورطه ی سرعت

این روزا بیشتر از همیشه سرعت گذر زمانو حس میکنم.بااینکه زمان بیشتری رو به خودم اختصاص دادم و خیلی بیشتر از نت فاصله گرفتم، اما هیچ تغییری توو سرعتی که روزها سپری میشن ایجاد نشده.خیلی سریع هفته به پایان میرسه و روز شب میشه. خیلی سریع ماه به پایان میرسه و ماه جدید میرسه.خیلی سریع حرفای استادت تموم میشه و پامیشه میره.خیلی سریع وقتی جلوی دوستت نشستی و حرفی نمیزنی عقربه ها میچرخن و هوا تاریک میشه.

دیگه خبری از اون آرامشی که توو بچگیام وجود داشت نیست..همه چی به آرومی جلو میرفت و تو میتونستی از هر ثانیه به اندازه ی یک روز لذت ببری.هرثانیه واقعا یه ثانیه بود..

وقتی دستتو میکردی توو تشت آب یا با شیلنگ آب بازی میکردی،به اندازه ی یک سال طول میکشید و خنده هات کشدارترین خنده ی ممکن بود..هیچی تمومی نداشت!مدرسه رفتن یا بستنی خریدن از سوپرمارکت به اندازه ی خوندن چنتا کتاب چند جلدی هزارصفحه ای طول میکشید..پر از اتفاق بود..جریان داشت..الان انقد همه چی سریعه که وقت نمیکنی بهش فکر کنی یا اصلا اونقدر نچسبه که توو ذهنت خاطره نمیشه و فقط توو یه دور تند جاشو به یه اتفاق دیگه میده.

من هنوزم جزییات ریز اون روزایی که مدرسه تموم میشد و اولین کاری که میکردم درآوردن دستگاه سونی پلی استیشن و چیدن بازی های محبوبم روی میز و برداشتن یه پونصد تومنی و دویدن تا کوچه ی دوم و خریدن چنتا کیم رویایی بود رو یادمه..یادمه که چون زیاد میدویدم سردرد شدید میگرفتم و کنار اون درختی که کنار اون تیربرق بود وایمیستادم و چون خیلی تپل بودم به نفس نفس میفتادم..

یادمه زمان واقعا زمان بود و با چند دور بازی کردن بازیهای محبوبم که شامل مرحله دوم کراش میشد:))، ساعت به زور به یازده ظهر میرسید چه برسه به نهار!

همه چی به آرومی پیش میرفت و سرجای خودش بود و مزه ی واقعی داشت اما این روزا کوچکترین کاری نصف روزمو ازم میگیره!

مامان یبار برای یکی از دوستاش تعریف میکرد وقتی داداشم کوچیکتر بود،که میشه دهه ی شصت، چندین و چند کار سنگین رو با هم انجام میداده و تازه به ناهار میرسیده و اونم آماده میکرده اما الان با خوردن صبحونه متوجه میشه ناهار رسیده و هیچ کاری نکرده!

چرا این دور انقد تند شده؟

زمان کی فرصت کرد انقد سریع شه ؟

کی همه چی انقد سرعت گرفت که من نفهمیدم؟

فقط وقتی شبا همه خوابن میتونم اون کندی و حرکت آروم عقربه ها و سکوتی که میخوامو توو یه گوشه از اتاقم پیدا کنم..بیدار بودن توو اون ساعت برای من که خیلی خوش خوابم سخته، اما بهترین راه برای دور شدن از اینهمه شتابه.

لحظه ها با شتاب دارن میگذرن.یه روزی دوسش داشتم اما الان دیگه این شتابو دوست ندارم..الان بیشتر از هر وقتی دوست دارم زمان به کندی بگذره و من توو قایق چوبی و بنفشم به آرومی پارو بزنم و ستاره هارو تماشا کنم..

دلم میخواد همه چی اروم پیش بره؛اما همه دارن میدون..

دلم میخواد وقتی دارم یه کتابو ورق میزنم، زمانم به همون کندی بگذره.اما سرمو بلند میکنم و میبینم سایه های اتاقم جابجا شدن..

دلم میخواد آرامش و آسودگیو به عقربه ها برگردونم اما همه اون کوتاه بلندای مشکی و بنفش و قرمز، هرروز تندتر از دیروز میچرخن..تندتر..تندتر..

..

🍀🍀🍀

یه چند روز هم هست نمیتونم برای پستهای وبلاگم عکس بذارم چون هرچی منتظر میمونم مرحله ی ارسال فایل لود نمیشه..کسی نمیدونه چرا؟:(🍀

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28

حیات دوباره🍀

حیات دوباره

روزی فرا خواهد رسید که جسم من زیر ملحفه ی سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم میگذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و نداسته،زندگی ام به پایان رسیده است. در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.بگذارید آن را بستر زندگی و حیات دوباره بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

استخوانهایم،عضلاتم،تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به یک کودک فلج پیوند بزنید.هر گوشه از مغز مرا بکاوید،سلول هایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند فریاد شادی بزند و دختر ناشنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید،بگذارید خطاهایم،ضعفهایم و گناهانم دفن شوند.روحم را به دست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید،عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست کلام محبت آمیزی بگویید.اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید همیشه زنده خواهم ماند؛این است نهایت بشر دوستی و کمک به تامین سلامت انسان ها بعد از مرگ من.عشق،چگونه زنده ماندن برای همیشه است.خدایا از من بپذیر🍀

🍀

زیرشو امضاء کردم.البته خیلی وقت پیش اینترنتی ثبت نام کرده بودم اما کارتمو نداشتم و همش نگران این بودم که واقعا اون ثبت نام کافی بود یا نه.امروز که توو حیاط دانشگاه دیدمشون،ازشون پرسیدم و گفتن این فرق میکنه و من با خوشحالی فرمو ازشون گرفتم.

هیچی به این اندازه آرومم نمیکنه که مرگم به این شکل رخ بده.یکی از دغدغه هام همینه.واقعا نمیتونم اتفاق دیگه ای رو برای خودم تصور کنم!

تا وقتی هستیم که هستیم و باید درست زندگی کرد🍀اما برای من رفتنی باشکوه تر از این وجود نداره🍀

باید اینو بپذیریم که یه روزی از بین عزیزانمون میریم.بعضیا زودتر؛بعضیام دیرتر.اما من از ته دلم از خدا میخوام به شکلی از اینجا برم که ادامه دهنده ی زندگی آدمای دیگه باشم:) دلم میخواد قلبم توو سینه ی کسی بتپه که بعد من سیروانو دوست داشته باشه..و مثل من سالها و سالها...

دلم میخواد بعد مرگمم این قلب بتپه و سیروانو دوست داشته باشه..دلم میخواد چشمام به کسی هدیه شه که یه روز بهش نگاه کنه و بهش بگه دوستت دارم!💜

درسته هیچکس نمیدونه قراره چجوری بره، اما من با همه وجودم میخوام رفتنم این شکلی باشه و همه وجودم زندگی بخش باشه برای آدمای دیگه🍀

بقیه اش با خودت خدای مهربونم:))تو که هیچوقت دست رد به دعاهام نمیزنی بنفش ترین🍀

۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Legend 28

95/7/11

فردا اولین روز کاریمه:)))))))))))))))))))))))))))))💜

۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Legend 28