🐳

#نامه_ی_دهم

این عکس را خوب نگاه کن.احتمالا نقاشی اش را برایت بکشم و تو روی خطوط میخی و نا مفهومش مکث کنی خیره شوی تا بلکه ازش سر در بیاوری.

من دارم توی خیالم تو را همینطوری شبیه همین خرس محکم بغل میکنم.

خوب که نگاهش کنی میفهمی چه تنهاست.

تو را جوری بغل کرده انگار جز تو هیچکس را ندارد.

 هم غمگین است و هم عمیقا بی کس.

از آن بغل کردن هایی که تابحال تجربه اش را ندارم.جز با همین خرس کنار تختم.

طولانی از ته دل. بدون هیچ اعتراضی.

در سکوت .

فکر نکنی حالا که این نامه را برایت مینویسم با این جمله ها ناراحتم ها؛

اتفاقا حالم خیلی خوب است.

خوب آنطوری که نه،

در واقع از این خوب هایی که نه رو به بد هستند نه رو به خوب.

همینطوری معلق در هوا.

اصلا چه اصراری دارم حالم را برایت اینهمه مفصل وصف کنم؟

ولش کن.خوبم مو.

میدانی مرحله ی عمیق زندگی ام آغاز شده.میدانم یکم دیر است ولی خب بعضی ها بدون آغاز کردنش میمیرند.

خوب بود آن شکلی؟

آخر من باید به یک مرحله ای میرسیدم تا میتوانستم خوب ببینم.

خوب دیدن اتفاق ناچیزی نیست ها مو!

رسیدن به آن هم ساده نیست.

من شخصیتم را خیلی دوست دارم خیلی.

یکجورهایی میتوان گفت حتی به شدت خوشیفته و مغرور به آن هستم.

اما شخصیت های این شکلی خیلی دیر به حقیقت خود دست میابند مو.

تو نمیتوانی توی رویا غرق شوی و همزمان چشمهایت واقعیت را ببیند!

در نهایت یک کدامش را انتخاب میکنی و مسیرت را ادامه میدهی.

زندگی در هردو به یک تباهی منجر میشود که مدتی امتحانش کرده ام.

من هیچوقت نخواستم که خیلی چیزها را ببینم.

قدرت دیدن یک چیزهای دیگر را هم نداشتم. درست بخاطر عدم پذیرش آنها.

من همیشه یک تصویر میسازم و بعد میشوم جزیی از آن.

فکرش را بکن اینهمه سال با تصویرهای اشتباهی زندگی کرده باشی.مثل مولکول دوغ درون یک نوشابه!

خنده دار و بامزه و غم انگیز است.

اما وقتی میفهمی تو نوشابه نیستی،

باید از ظرفی خارج شوی که همه اش نوشابه است.

این سخت است مو.آنقدر سخت است که تقریبا همه به جز یکی دو نفر در هر قرن، تصمیم میگیرند همان توو بمانند.

بین همان نوشابه های لعنتی.

بعضی هام عین من اصلا نمیدانند نوشابه نیستند.یعنی میدانند ها اما نمیدانند.

چطوری بگویم مو.یک عالمه سال میدانند و رویا بافی میکنند و هیچ کاری نمیکنند.

هیچ فرقی با آنها که واقعا نمیدانند ندارند.آن لعنتی ها بدتر از آنها هم هستند.

لعنتی ها.

دست به هیچ کاری نمیزنند.توی رویاهایشان یک سوپرمن واقعی اند!

یک عنصر جدید یک موجود فرا رویایی.

اما توی حقیقت یک گوشه نشسته اند یا در نهایت یک چیزهایی مینویسند و یک چیزهایی میسازند و زیادی قدم میزنند و زیادی اواز میخوانند و زیادی موزیک گوش میدهند 

اما آنها واقعند یک زباله ی به درنخور لعنتی بیشتر نیستند.

آنها لعنت بر آنها.

 آنها ظالم ترین آدمهای روی زمین هستند.

آنها یک مشت زباله اند مو یک مشت زباله.

مثل خود من.

تا اینکه من تصمیم گرفتم از آن ظرف خارج شوم.

اوه فاجعه همینجاست

" وقتی تو تازه تصمیمش را میگیری"

این مرحله آنقدر بد و مزخرف است که نگو. 

مثل این است که خیار باشی و بخواهی گوجه شوی.

چمیدانم قرمز باشی و بخواهی آبی شوی.

یک چیزهایی که در وجودت نیست را باید به وجود بیاوری.

حتی کاملا متضاد با آنچه بودی.

وگرنه همان زباله ی لعنتی باقی میمانی.

فرآیند بازیافت !🔄

در یک چرخش تکرار پذیر مدام باید کارهایی که تابحال انجام نداده ای،

در رویا انجام داده ای،

برایت سخت است،

ناممکن است،

فکر میکنی نمیتوانی

را انجام دهی .

دوستی دارم که سالها پیش تصمیم گرفت تا وقتی به آنچه میخواهد نرسیده،

از تلاشش دست برندارد.

هنوز هم دست برنداشته.

او تصمیم گرفت . پایش ماند و مانده.

خیلی مسخره است که ذهنت پر از تصمیم و ایده های قشنگ باشد اما از جایت تکان نخوری.

کدام ما پر از ویژگی های خوبیم؟

منتها من یکی سری مهم ترین هاش را ندارم

هنوز هم ندارم مو.

چرا دروغ بگویم.

و آهسته چون عبور آب 

چون تراش تکه ای چوب

و زندگی با تکه ای سفال

تا رسیدن به آن تصویر زیبا

باید ادامه دهم.

میدانی یک چیزی درون من هست که از همه ی نداشته هایم بزرگتر است مو..

یکی نیست دوتا نیست هزارتا نیست.....

یک نیروی عجیب

رویایی

باور نکردنی

بزرگتر از همه ی جهان هایی که تابحال تصور شده..بزرگتر از آن تصویر عجیب از رشته هایی که بهم وصلند و هرکدام دنیاها و کهکشان های خودشان را دارند..

بزرگتر از آن آبشار نهایی!

میخواهم بهت بگویم نیروی درونم از همه شان بیشتر است مو..

فقط مانده ام از پشت یک پنجره ی غبارآلود نگاهش میکنم و حض میکنم!

آدم هایی را میبینم که چطور برای یک چیز،

تنها یک چیز با همه ی وجودشان میجنگند.

به دستش می آورند

من چطور گذاشتم که اینهمه دچار روزمرگی شوم

چطور گذاشتم به آب توی تنگ کنار ساحل عادت کنم؟

وحشتناک بود.

میدانی اولش خنده دار است.

با خودت شوخی میکنی.

اما بعد باورت میشود.

وحشت از همینجا آغاز میشود مو

شوخی هایت رنگ باور میگیرند

دیگر خودت هم باورت میشود چقدر کوچکی..

مو..

یک فراموشی عظیم رخ میدهد..

مو!

تو دیگر غرق شده ای

آن زیر بعد غرق شدن چه میشود؟

وقتی دیگر از شر آن زندگی لعنتی خلاص میشوی چه میشود؟

فکرش را بکن من هزاران بار غرق شدم.

من هزاران بار مردم.

من هزاران بار خواستم که جور دیگر باشد

باشم

اما آن پنجره هنوز سر جایش بود و من هم سرجای خودم.

شجاعت همین است.

این ها را بنویسی و همه بخوانند.

زبانم مو درآورد آنقدر بهشان گفتم من آنی که تو فکرش را میکنی نیستم.

من یک موجود به دردنخور هستم.

اما زیادی گنده ام میکردند و این هم یکجور دیگری حالم را بد میکرد.

من از خودم متنفر بودم مو.

هیچ کاری هم نمیکردم.

همه چیز را ریخته ام دور اما میخواهم یکبار همه ی اینها را بگویم و خودم را از شر آن گذشته ی لعنتی خلاص کنم.

خودم را از شر خودم خلاص کنم.

آرام شوم

سبک شوم

از گفتن حقیقت کیف کنم

من زیادی کوچک بودم

ادم های کنارم 

منظورم آنهاییست که مجبوری هرروز باهاش سر و کله بزنی

زیادی کوچک بودند

کسی نبود یک سیلی حتی توی گوشم بزند و بگوید یک کاری کن لعنتی

بلند شو

بس است

بلند شو.

همه ی اینها را میدانستم و همه ی اینها را مینوشتم اما هیچ کاری نمیکردم.

من میتوانستم مو

من میتوانستم همه ی کارهایی که هنوز هم انجام نداده ام را انجام دهم

اما من شجاع نبودم

شجاعت داخل شدن و گفتن اینکه دنبال کار هستم را نداشتم

شجاعت سختی کشیدن واقعی

شجاعت مقاومت واقعی

شجاع نبودم مو

من حتی یک دورانی شجاعت عکس گرفتن از یک درخت توی یک خیابان را هم نداشتم.

شجاعت آواز خواندن

شجاعت همان راسن توی ذهنم بودن

شجاعت واقعا دنبال یک چیزی رفتن و بهش رسیدن

مو من واقعا تنها و کوچک و غمگین بودم

ناتوان

هرچه که فکرش را بکنی

یک سلول مرده که با رویاهایش تنفس مصنوعی داشت

مو من میدانستم ادامه ی آن وضعیت چه خواهد بود و هیچ کاری نمیکردم.

همه ی اینها را مینویسم تا از شر آن گذشته ی لعنتی خلاص شوم.

آری نوشتنش گفتنش برای تو یقه اش را میگیرد و پرتش میکند ته دره.

بهش میگوید من از تو نمیترسم

توی لعنتی دیگر جزیی از من نیستی

از وقتی یادم می آید همیشه خودم را به عنوان فرد ناموفق اجتماع میشناختم

باور نداشتم که خوبم.

که من هم بخشی از موفقیت را بدست اورده ام.

میخواهم بگویم کنار کوچک بودنم یک کمی هم موفق بودم اما اصلا قبولش نداشتم و همین باعث میشد کوچکتر شوم..

ذهنیت چه ها بر سر واقعیت که نمی آورد مو.

همش به خودت بگویی تو مزخرفی

تو چاقی

تو خوب نیستی

یعنی یک نفر نبود بزند توی گوشم؟

از یکجایی به بعد خیلی ها این کار را کردند اما من دیگر آن باور لعنتی را کنار نمیگذاشتم مو.

منظورم همین بود.

منظورم از خارج شدن از ظرف همین بود.

این نامه را برایت مینویسم تا سالها بعد که تو میخوانی اش،

بنشینم روبرویت و بگویم چطور ریسمان های نامریی ذهنم را از هم دریدم..

امروز روی پله ی اول هستم

.

کتاب هایم را باز کرده ام

و یک جمله را آنقدر میخوانم تا جزیی از مولکولهای روحم شود.

گفتی "باید همه ی مارو متعجب کنی راسن"

حالا من روی پله ی اول یه زندگی دیگر هستم مو

که میخواهم در آن خودم را غافلگیر کنم

و همان تصویر بنفش توی ذهنم شوم.

کار سختی ست

 باید خودت را بغل کنی

رفیقش شوی

و صبور باشی.

مو

تو هم فکر میکنی من از پسش برمی آیم مگر نه؟

گذشتن از این مرحله ها برای من طولانی بود مو.

زمان را کنار گذاشته ام

خیلی وقت است

زمان

یکی از آن چیزهایی بود که زودتر از گذشته انداختمش دور..پرتش کردم پایین..

مو

من و او یک چیزیم یکی هستیم

شیشه را شکستم

و از پنجره پریدم بیرون

پریدم

سمت

همان

نور

و

نیروی

درونم.

دوستت دارم.

🌲🌿🌸🍃

از طرف: دخترک بنفش دریاهای جدیدت♌...

مورخ 7 آگوست !