🐳

#نامه_ی_سوم :

سطر اول این نامه را امروز جلوی اتاق201 نوشتم!

" نامه ی سوم

نوشتن توی این لحظه ها خیلی کیف میدهد.تو در چند قدمی من ایستاده ای و من قلبم تند تند میزند.."

..

اوه مو!

سلام!💜🐳

امروز سارا از دست من بدجوری کچل شد! همش میگفتم" جانان خون ام کم شده"(جانان اسم دیگر موست!) "دارم قش میکنم" "چقدر بیحالم!" "پس چرا نیست!"

ایستادیم و زل زدیم به بورد خالی.حس خوبی نبود.انگار توی قلبمان یک شکافی بود که از توی اش دیده نمیشدی.

اما یکهو عطر آشنایی به مشامم خورد..

از دور عطر بهار نارنج می آمد!

من میدانستم تو امروز آنجایی!

قسم میخورم!

من صدایت را شنیده بودم اما نمیدانستم کجایی..مثل لک لکی که از کوچ خودش جا مانده،بی نشان و سرگردان دنبال تو بودم!

مثل دنبال کردن خطوط بریل..

مثل دویدن دنبال یک کوپه ی اشتباهی در قطاری اشتباهی..

مثل عقب ماندن ساعت!

تو همان جا بودی اما من چشمهایم را از دست داده ام!

من چیزی نمیشنوم!

من چیزی نمیبینم!

من فقط ادای ادمهای معمولی را در می آورم..

میتوانی بفهمی؟

حتما..

نرم و آرام چون قاصدکی رها داشتی قدم میزدی!..

دست بردار و اینقدر خوب نباش!

اخر چرا انقدر خوبی مو!

چشمهایم از خواب میسوزد ولی دستهایم برایت تایپ میکنند و قلبم در حال از جا کنده شدن است..

چه حرف خوبی زدی!

" هربار که میبینمتون انگار اولینباره که میبینمتون!"

من این حرفت را از تو میدزدم.

"هربار که میبینیمت انگار اولینباره که میبینیمت!"

درست روبرویت بودیم!

خیلی کیف داشت دیدنت..آن لحظه ها،باور کن مو انگار زمان می ایستد و ادمهای اطراف محو و محوتر میشوند.یکبار همچین خوابی دیدم.

آخرش فقط تو میمانی و آن عطر بهارنارنج..

امروز توی تقویمم  نوشتم روز #ترشمزگی #دستساز #مو!

خب شاید اسمی که گذاشتم نه ریخت و وزن درست حسابی داشته باشد نه خیلی تاریخی باشد اما حتما بیست سال بعد برای من تاریخی میشود.مثلا هرسال 3 اسفند یک چیز ترش به یادت میخورم!

من در این حد دیوانه ام.

اصلا جنبه ی دوست داشته شدن و محبت ندارم.

شور همه چیز را در می آورم.

اصلا دلم میسوزد که با من آشنا شدی!

حتی هنوز این نامه ها را برایت نفرستاده ام:(

مو من چکار کنم خب!

وقتی یک نفر را دوست دارم نمیتوانم همه ی دوست داشتنم را نشان ندهم.یا درست حسابی نشان دهم و آن فرد را بیچاره نکنم.من بطرز وحشتناکی یک نفر را با همه ی وجودم مثل یک کودک سه ساله دوست میدارم!این را به خوبی میفهمم که من خیلی کوچکم:(دوست داشتنم خیلی ضایع است خب:( نه اینکه دنبال اثبات چیزی باشم نه..:( من فقط آدمهای کمی را دوست دارم..یعنی آدمهای کمی هستند که میتوانم دوستشان داشته باشم..منظورم این است ادمهای خوب زندگی ام کم اند!

اما کافیست یک نفر را دوست داشته باشم مو:( بیچاره اش میکنم:(تو را هم بیچاره کردم نه؟:( 

دوست دارم همه ی کارهایی که فکر میکنم خوشحالت میکند را انجام دهم.

دوست دارم همه ی چیزهای زیبایی که میبینم را برایت بخرم.

باور کن اگر حرفه ات چیز دیگری بود یک چیزی که بتوان این کار را کرد نمیدانم دقیقا چه حرفه ای اما یک چیزی که آدم بتواند هرروز برایت گل بخرد و بهت هدیه کند😍💜🐳این کار را میکردم مو:(

یا دوست دارم خیلی کارها بکنم:(

یک سری کارها هم الان نمیشود قرار است در سالهای نزدیک برایت انجامشان دهم و خب الان گفتم که فقط کنجکاو شوی و از دستم حرص بخوری که باز چه فکری توی سرم است.

اما تو مرا میشناسی..

من دوست دارم تو را خوشحال کنم:(

دست خودم نیست که اینهمه کارهای خنده دار میکنم:(

که اینهمه دوستت دارم ولی وقتی روبرویت مینشینم چون تکه سنگی میمانم که سالهاست از جایش تکان نخورده:(( آه مو من چقدر بی احساسم:(چقدر دست و پاچلفتی و بی عرضه ام:(من چقدر سنگ و سفتم:(قرار بود امروز بپرم توی بغلت مثلا:(اصلا چه شد که یادم رفت:(

میدانی این روزها دلم گرفته..

شاید این را از توی چشمهایم که مثل همیشه برق نمیزنند خوانده باشی مو..

کمی خسته و سردرگمم..

انگار توی ماز سختی گیر افتاده باشم..

اما باید یک چیزهایی برای خودم حل شود تا بتوانم با تو راجع بشان صحبت کنم.. 

من بیشتر از هر چیزی،این روزها نیاز دارم که با تو حرف بزنم..

امروز بارها در حال پیمودن مسافت کوتاه ترمینال تا خانه به خودم گفتم :" ما میبینیم ..ما یاد میگیریم..ما رو همین چیزا میسازن..لعنتی میتونی این نباشی!"

و بعد حس کردم یک لحظه که سالهاست توی این شهر نبوده ام و حال بازگشته ام سری به کوچه های قدیمی بزنم..

مو!

دلم میخواهد با تو حرف بزنم ماه هاست که بهش فکر کرده ام..

به حرف زدن با تو!

اما قبلش نیاز است یک چیزهایی برای خودم حل شوند..مثل کلاف پیچ در پیچی هستم که بدجور گره خورده..

مو!

من دوست ندارم فقط نگاهت کنم:(

💜🌿🌸

از طرف:دخترک بنفش دریاهایت..

00:07

بامداد چهارشنبه

95/12/4

🍃🌿