🐳

#نامه_ی_هفتم

بعضی آدمها تنهایی را دوست دارند چون کنار آدمهای توی خانه شان بسیار تنهایند.

آنها کنار آن آدمها حالشان خوب نیست مو..نمیدانم این نامه را کی خواهی خواند..

من جزء همان آدمهایم..

امروز آهنگ زیبایی شنیدم که من را یاد تو و سارا انداخت..نامش"محبوب زیبا" است و میخواهم تا اتمام تعطیلات صبر کنم و شبی که راهی این غربت میشوی برایت بفرستمش..دارم گوش میدهمش و به این فکر میکنم چرا آدمها انقدر نامهربانند..چرا تا زمانی که یک بیماری دردناک نگرفته باشی،یادشان نیست که تو نفس میکشی!

شاید اگر همین الان به آدمهای توی این خانه بگویند که راسن تنها چند روز زنده است،همه چی تغییر کند..

میدانی این شکلی زیستن چه سخت است؟

من نمیخواهم آن نیلوفری باشم که توی مرداب روییده و بر شرایطش غلبه کرده!

من نمیخواهم آن ورزشکاری باشم که با پاهای فلزی از پاهای واقعی جلو زده!

من نمیخواهم مو..

من دوست ندارم بعدها به خودم نگاه کنم و به بد بودن شرایط و پیروز شدن خودم افتخار کنم!

دلم قدری عشق میخواهد..قدری مهربانی..قدری خوبی و خوشبختی..

شاید برای همین است که از همان پنج سالگی حس میکردم تنهام..شاید بدون آنکه بفهمم آن روزها داشتم روی بالهای تنهایی دست میکشیدم..

امشب آخرین چهارشنبه ی سال است و دلم نمیخواهد کسی نوشته هایم را بخواند و دلش بگیرد برای همین آن را توی وبلاگ تنهاتر از خودم میگذارم و تا صبح توی تاریکی اشک میریزم..گریه کردن خوب است مو یک موهبت است ناراحت نباش.آدم وقتی گریه میکند قلبش صاف میشود غصه هایش اگر پاک هم نشوند دیگر به سنگینی قبل نیستند..

مو من باید این جمله را امشب بهت بگویم..

"کاش تو واقعا پدرم بودی.."

این جمله زور خیلی زیادی دارد..همیشه بغضم را میشکند و چون لپهای بامزه ای دارم یک چیز گرد مثل هلال ماه از بالا سر میخورد پایین..

یک روز برای سیروان هم نوشتم که کاش واقعا برادرم بودی!

و هیچکس انتهای غمی که قاطی برق چشمهایم است را نمیبیند..

چه تنهایم..چه تنهایم..چه تنهایم مو..

قلبم طاقت ناراحتی هیچکس را ندارد اما بقیه چه راحت آن را زیر پایشان له میکنند انگار یک یویوست..به هرجا که دلشان میخواهد پرتابش میکنند..

خسته ام..سالهاست از بودن و زیستن در این جلگه ی وهم انگیز و مه آلود خسته ام..از این خانه ای که حتی نفس کشیدن توی اش وزن دارد  سنگین است.. 

دیوارهای سرد و تاریک اش..

گاهی آنقدر  توی این یک وجب شهر قدم میزنم تا پاهایم تاول بزند و با رسیدن به خانه از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو روم..

این روزها آنقدر آشفته ام که دوست ندارم کسی نزدیکم شود و خودم هم به کسی نزدیک نمیشوم..

مو!

زندگی با آدمهای خاکستری،

ملال انگیز است..

پرواز میکنی اما خوب بودن سخت میشود!

گاهی وقتها دلم میخواهد هزارسال بخوابم!

اما چشمهایم که به چشمهایم می افتد..

مو اگر نبودی من چه میشدم؟..

توی این غربت چه بر سرم می آمد؟

مو آیا من هنوز هم زنده بودم؟

حال خوب من آنسان است که در کنار خوبی چون تو مینشینم..یا در سکوت به لبهای سارا چشم میدوزم...

تا بحال فکر کرده ای این دخترک آرام،

چه حرفها توی چشمهایش نهفته؟..

تابحال به سکوت غم انگیزم فکر کرده ای مو؟

دروغ گفتن خوب نیست..

خوب نیستم..

شب خوبی هم نیست

اما فکر کردن و نوشتن برایت آرامم میکند..

از دور محکم بغلت میکنم و چشمهایم را میبندم تا این کابوس به پایان رسد..

نباید خسته میشدم

اما راسنت بی نهایت خسته است..

حتی از عطر دریا..

ای محبوب زیبا..🍃

22:56

95/12/24

از طرف دخترک بنفش دریاهایت..

..