امروز اصلا قرار نبود دلم بگیره...که شال و کلاه کنم برم لب ساحل قدم بزنم..موقع برگشت راهمو دور کنم و از مسیر همیشگیم جدا شم..کل شهرو دور بزنم و هرکاری کنم پاهام برای سوار شدن یاری ام نکنه..

علی چه میفهمه این چیزارو؟ بذار هرچقد دلش میخواد سر دیر خونه اومدنای من اخم کنه...طفلکی چه میفهمه صدای قلب آدمیزادو!

اونهمه راه رفتم و با خالی دیدن مغازه ای که چندسال پاتوقم بود بهت زده برگشتم! و دوباره مسیر دورتری رو انتخاب کردم!

هدفون روی گوشم بود! مامان خونه دعوا کرد که امروز وفاته! بنظر اون هرچی گوش بدی گناهه! فرقی نمیکنه چیه اصلا نباید موزیک پلیرتو باز کنی!

یهو وسط خیابون وایستادم برای تاکسی..

یه خانم پیری کنارم بود اما تاکسی درست رویروی من وایستاد و فقط یه نفر جا داشت اونم جلو..خانمه نیومد سوار شه و من سوار شدم!

همینکه نشستم دیدم اقاهه به خانمی که عقب نشسته بود گفت کرایه نمیگیرم امروز نذر کردم خواهرم..

همچین وقتایی من اول به گوشم اعتماد نمیکنم.ولی به منم همینو گفت!

انقد بنفش بود..انقد صداش و ماشینش آرامش داشت..

این اولینباری بود که حس کردم خیابونای شهرمو نمیشناسم..حس کردم اینجا نیستم..

اخه من بهت چی بگم؟..

همیشه وقتی که انتظارشو ندارم یهو یه کاری میکنی..یهو صدات میپیچه در گوشم و میگی "دوستت دارم!"..

یادته؟

دوسال پیش توو داستانم همچین چیزی نوشتم..

اون فقط یه داستان بود..

اما امروز من مهرداد اون قصه بودم!

امام رضا جانم..🌸

فکر کردن به اینکه اینهمه دوسم داری دیوونه ام میکنه💜

به فهیمه گفتم برگرده سمت مهربونیت و از طرفم بهت بگه "عاشقتم.."

هرچند مطمعنم تو امروزهمینجا بودی..🍀