توو این ساعت هیچی برام لذت بخش تر از خوردن یه نوشیدنی گرم و فکر کردن بهت و زل زدن به والپیپر شبونه و پنهانیم کنار پنجره ای که رو به بارون واشده نیست..

قوس نگاهت بجای زمین آسمونو نشون میده..

چرا هنوزم که هنوزه بعد چهارسال وقتی اسمتو میارم بارون تندتر میشه؟..

کاش این بارون هیچوقت تموم نشه..

برق رفت!!!

بعد تایپ این جمله برق رفت!!

دارم با اخرین باقیمونده های باطریم اینارو مینویسم..

تنها نوری که توو این تاریکی و روبروی این پنجره و حیاط روبروشه نور چشمای منه..

گوشیو میگیرم سمت آسمون..

و یاد اون نورهایی میفتم که وقتی ساعت نه رو میخوندی روبروت بالا پایین میشدن..

گوشیو میگیرم سمت آسمون و بارون تندتد و تندتر میشه..

امید دارم هنوز زانیار پلی میشه و 

میذارمش کنار..دستامو میگیرم سمت آسمون و زانیار تکرار میکنه

" خودت نشونم دادی مسیر آرزوهارو..

حالا آرزو میکنم همون روزارو..

امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره باز چشم توو چشات میندازم..

امیددارم هنوز دوباره میای و کنار تو راحت خوشبختیو میسازم.."

چشمامو میبندم و برات دعا میکنم..

اهنگ بعدی پلی میشه و لبخند میزنم..

"من آوازم که میرود به سینه ی قبیله ای..

نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیله ای.." 

انگار داره سیل میباره! بارون تندتر و تندتر میشه!

به بنیامین که میرسه بارون نم نم میشه و باد تندتر..

"میدونم یه وقتایی دلت برام تنگ میشه..

توو خیابونا نگا میکنی از پشت شیشه..

اونکه از پشت درختا میگذره شاید منم

که دارم تنهایی با یاد تو پرسه میزنم.. "

بارون میخواد آروم آروم قطع شه و من انگار یادم رفته قرار بود بعد کنار گذاشتن اون لیوان کنار پنجره،

جزوه ی مزخرفی رو بخونم که حتی به یه خط از جمله هاش اعتقادی ندارم..

برقا رفتن و انگار همه ی هستی میدونه وقتی هواتو میکنم دلم نمیخواد هیچ کاری کنم..

چه خوبه که برنمیگرده و منو به حال خودم گذاشته..

باد خودشو میکوبه به صورتم و برگای درخت انجیر همسایه میرقصن..

انگار صبحه! اما شبه! ساعت2:14 ست و آسمون نه قرمزه نه صورتی..آسمون وقتایی که دلتنگتم یجور خاصیه..باور نمیکنی؟

انگار تا نزدیکای زمین میاد و میره..

یعنی الان بیداری؟..

قطره های آخر بارون میفته رو زمین و گوشی رو دوباره میذارم رو ریپیت و مدام پرسه گوش میدم..

انقد گوش میدم تا گریه ام بگیره اما اشکام نمیان و چنتا ماشین رد میشه و سایه ی برگای این درخت میفته رو نوری که از اون ماشینا رو دیوار به جا مونده..

تاریکی محض!

چیزی از باطری نمونده..

تاریکی محض..

یه نور کوچیک زیر پنجره ی یه اتاق کوچیک توو شهری که هشت ساعت اونورتر از شهر توعه خاموش روشن میشه ..هی صفحه رو میبندم و از اول به تصویرت نگاه میکنم و دوباره میام توو قسمت یادداشتهام..

یه نور کوچیک زیر اون پنجره با یه پیرهن آستین کوتای بنفش که اصلا سردش نیست داره تنهایی با یاد تو توو قلبش اشک میریزه..چشماش از خوشحالی بخاطر بودنت برق میزنه اما قلبش از شدت دلتنگی فشرده میشه..خوب اما دلتنگ..عاشق اما دور..دیوونه اما سر به زیر و بی صدا..

چقدر امشب خاصه!

اولش فکر میکردم هیچ اتفاقی نمیفته..ساعت نزدیکای 00:06 بود که همه چیو گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم موزیک پلیر رو از حالت ریپیت خارج کنم و با آهنگا به جایی برم که باید میرفتم و به چیزی برسم که قرار بود برسم..همه چیز اروم و معمولی بود تااینکه صدای تو شروع کرد به زنده کردن و پاشیدن یه سری رنگای نامریی توو اتاق..بعدش من خزیدم توو خودم و دلمو سپردم به اهنگا.. یکم بعدش دلم خواست کنار صدات یه نوشیدنی گرم بخورم و بهت فکر کنم و با دیدن صورتی که شبیه فرشته هاست چشمام خیس بشن..

خواستم بنویسم و امشبو همیشه نگه دارم توو یادداشتهام که وسطش برق رفت و تا الان ادامه پیدا کرد..

بهتر نیست ریپیتو خاموش کنم؟..

یه اهنگ که با سه تار زده شده..

به محض شروعش برقا اومدن!!!

تموم شد؟..

اما انگار همه چی تازه شروع شده..💜